وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

مگر شد سینه‌ام شب وادی طور

که بر دل تابدم از شش جهت نور

گمانم لیلة القدر است امشب

که شد چون روز روشن لیل دیجور

رموز رندی و اسرار مستی

به شیخ شهر گفتن نیست دستور

مگو با مرغ شب از نور خورشید

نیارد سرمه کس بر دیده کور

اگر منعت کند از می‌پرستی

مکن منعش بود بیچاره معذور

رسد گر بر مشامش نکهت می

بیفتد تا قیامت مست و مخمور

نهد گر بر سر دار فنا پا

انا الحق می‌سراید همچو منصور

ز می‌خواران نیارد کس نشانی

بود تا نرگس مست تو مستور

چنان از باده عشق تو مستم

که از ما مست گردد آب انگور

گرفتار کمند زلف جانان

نداند شادی از غم ماتم از سور

به نیروی ریاضت وحدت آخر

نکردی دیو سرکش را تو مقهور