وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

می خور که هر که می نخورد فصل نوبهار

پیوسته خون دل خورد از دست روزگار

می در بهار صیقل دل‌های آگه است

از دست یار خاصه به آهنگ چنگ و تار

در عهد گل ز دست مده جام باده را

کاین باشد از حقیقت جمشید یادگار

صحن چمن چو وادی ایمن شد ای عزیز

گل برفروخت آتش موسی ز شاخسار

آموختند مستی و دیوانگی مرا

دیوانگان عاقل و مستان هوشیار

از بندگی به مرتبه خواجگی رسید

هرکس که کرد بندگی دوست بنده‌وار

وحدت بیا و بر در توفیق حلقه زن

توفیق چون رفیق شود گشت بخت یار