حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

هذ اغزال هلال السمآء مضناکی

غد الغزالة فی العشق من حیاراکی

ز شوق روی تو گردید گل گریبان چاک

شقیق احمر ذوالکی بعض قتلاکی

ز آهوان نه همین صید اهل دل کردی

سلبت مهجة اهل التقی و لثنا کی

امام شهر بمحراب خود بخود گویاست

بحاجبیک بان صار بعض صرعاکی

همین نه ماه گرفت از فروغ مهر رخت

ذکاء یقتبس النور من محیاکی

ز تار زلف دو تا گر مرا شب تاری است

صباحی اسفر لیلای من ثنایاکی

ز دیده خون رودم محرم دو دیده رود

فدع یودع یا دمع طرفی الباکی

صبا ز دیدهٔ دل گویمت چسان هیهات

وهل اعبر یالروح عنک حاشاکی

گل مراد برآید مرا توچون ببر آئی

اشم نکهته و رد التثم فآکی

اگرچه ورد زبان ورد سوسن و سمن است

فانت قصد ضمیری و کل اسماکی

ز بخت بد چو به بیداریم از او محروم

فلیت عند رقادی سمحت رؤیاکی

ز دوست چشم امید این بود که دید اسرار

سمعت فیه اقاویل کل افاکی