حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

کم اسی صیاد فی جوالقفص

قل لنا حتی متی تحسوالقصص

روی آزادی ندیده دیده‌ام

کیف قید منه صید ما خلص

موزیم او ندی ماذا بدا

بدرتم لوافساما ذانقصص

قال ابذل مهجتها نظرة

ایها المستام بشری ارتخص

دفتر دانش به بحر عین شوی

فیه صفر کف جهرلم بغص

دع اساطیرا مسامیر الصماخ

عشق کو عشق آن بود احسن قصص

گام در میدان نه و گویی بزن

انتهر یا فارس القلب الفرص

ای زده پر اندر این آب و هوا

اصح فالا شراک نصیب للقبص

دیدهٔ اسرار مپسند هر جمیل

جملة من عکس ذی الحسنا حصص