در دام خود کی افکند صیاد عشق اهل هوس
آری ندیده دیدهٔ شاهین کند صید مگس
نی سودی اندر پیشهها نی حاصلی ز اندیشهها
عشقی به روی کار بر حق سخن اینست و بس
ای دلبر بیمهر من بی مهر رویت ذره سان
سرگشته و بیچارهام ای چارهام فریاد رس
مردیم در کنج قفس وز گردش وارون چرخ
صد رخنه در دل هست و نیست یک رخنهٔ در این قفس
رسمی است میگیرد عسس در هر دیاری مست را
لیکن به ملک عاشقی این مست میگیرد عسس
نبود عجب کاید نفس با آن که کشتی صدرهم
تا سوی دل بویت برد از سینه میآید نفس
ای باغبان چون ساختی گل را جدا از عندلیب
باری نسازد همنشین با نوگلم هر خار و خس
سر در گریبان کردهام با خویش باشد سر من
تا از دلم افشا کنم ، کو محرمِ اسرار ، کَس