حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲

غم از حد برونی دارم امروز

دل لبریز خونی دارم امروز

فراق آمد زمان وصل سرشد

چه بخت واژگونی دارم امروز

قدی همچون الف ز آغوش جان رفت

ز غم قد چو نونی دارم امروز

چونی هر استخوانم درنوائی است

چه ساز ارغنونی دارم امروز

ز ناخن تیشهام در سینهٔ کوه

بپیشم بیستونی دارم امروز

ز تحریک مه محمل نشینم

نه صبری نی سکونی دارم امروز

بسر اسرار از سودای زلفش

زده شور و جنونی دارم امروز