حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

ای دل نخوری محنت و اندوه که چندت

از یار و دیار ار ببریدند برندت

تا قدر شب قدر وصالش نشناسی

در تاری از آن طره فکندند به بندت

هر چیز که بینی ز زمانی و زمینی

تا مثل شوندت ز قفا جمله دوندت

آن شاهد نغزی که بهر پوست چو مغزی

ای نطق نلغزد بدوئی پای سمندت

در جمله ببین دلبر و آن جمله ببین خود

از خود بگذر تا که بخود راه دهندت

خاموش شو اسرار مگو سرّ محبت

ورنه بسوی دار چو منصور برندت