حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

کمان شد قامتم از بس کشیدم بار محنت‌ها

دلم صد چاک شد از بس که خوردم تیر آفت‌ها

سپند از انجم و مجمر ز مه هرشب از آن سوزد

که سارد از رخ خوب تو ایزد دفع آفت‌ها

دهید ای ناصحان پندم ز هول حشر تا چندم

دمی صدبار می‌بینم از آن قامت قیامت‌ها

عجب دارم که صورت بست در مرآت آن صورت

که بتواند کشد با آن نزاکت عکس صورت‌ها

زنم هر لحظه اوراق کتاب دیده را برهم

که جز نقش تو گر جویم بشویم ز اشک حسرت‌ها

ز صهبای شهودش جرعهٔ ساقی کرامت کن

که بر اسرار روشن گردد اسرار کرامت‌ها