تا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنم
با وجودش ز من آواز نیاید که منم
پیرهن گو همه پر باش ز پیکان بلا
که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم
باش یک دم که کنم پیرهن شوق قبا
ای کمانکش که زنی ناوک پیکان به تنم
عشق را روز بهار است کجا شد رضوان
تا برد لاله به دامن سوی خلد از چمنم
روز عهد است بکش اسپرم ای عقل ز پیش
تا تصور نکند خصم که پیمانشکنم
مینیاید به کفن راست تن کشتهٔ عشق
خصم دون بیهده گو باز ندوزد کفنم
هاتفم میدهد از غیب ندا شمر کجاست
گو شتابی که به یاد آمده عهد کهنم
سخت دلتنگ شدم همتی ای شهپر تیر
بشکن این دام بکش باز به سوی وطنم
دایۀ عشق ز بس داد، مرا خون جگر
میدمد آبلهٔ زخم کنون از بدنم
کوی مطلع چه عجب گر برم از فارس فارس
تا به مدح تو شها تیر شیرین سخنم