مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۵۰ - آموختن پیشه گورکنی قابیل از زاغ پیش از آنک در عالم علم گورکنی و گور بود

کندن گوری که کمتر پیشه بود

کی ز فکر و حیله و اندیشه بود

گر بدی این فهم مر قابیل را

کی نهادی بر سر او هابیل را

که کجا غایب کنم این کشته را

این به خون و خاک در آغشته را

دید زاغی زاغ مرده در دهان

بر گرفته تیز می‌آمد چنان

از هوا زیر آمد و شد او به فن

از پی تعلیم او را گورکن

پس به چنگال از زمین انگیخت گرد

زود زاغ مرده را در گور کرد

دفن کردش پس بپوشیدش به خاک

زاغ از الهام حق بد علم‌ناک

گفت قابیل آه شه بر عقل من

که بود زاغی ز من افزون به فن

عقل کل را گفت مازاغ البصر

عقل جزوی می‌کند هر سو نظر

عقل مازاغ است نور خاصگان

عقل زاغ استاد گور مردگان

جان که او دنبالهٔ زاغان پرد

زاغ او را سوی گورستان برد

هین مدو اندر پی نفس چو زاغ

کو به گورستان برد نه سوی باغ

گر روی رو در پی عنقای دل

سوی قاف و مسجد اقصای دل

نوگیاهی هر دم ز سودای تو

می‌دمد در مسجد اقصای تو

تو سلیمان‌وار داد او بده

پی بر از وی پای رد بر وی منه

زانک حال این زمین با ثبات

باز گوید با تو انواع نبات

در زمین گر نیشکر ور خود نیست

ترجمان هر زمین نبت ویست

پس زمین دل که نبتش فکر بود

فکرها اسرار دل را وا نمود

گر سخن‌کش یابم اندر انجمن

صد هزاران گل برویم چون چمن

ور سخن‌کش یابم آن دم زن به مزد

می‌گریزد نکته‌ها از دل چو دزد

جنبش هر کس به سوی جاذبست

جذب صدق نه چو جذب کاذبست

می‌روی گه گمره و گه در رشد

رشته پیدا نه و آنکت می‌کشد

اشتر کوری مهار تو رهین

تو کشش می‌بین مهارت را مبین

گر شدی محسوس جذاب و مهار

پس نماندی این جهان دارالغرار

گبر دیدی کو پی سگ می‌رود

سخرهٔ دیو ستنبه می‌شود

در پی او کی شدی مانند حیز

پی خود را واکشیدی گبر نیز

گاو گر واقف ز قصابان بدی

کی پی ایشان بدان دکان شدی

یا بخوردی از کف ایشان سبوس

یا بدادی شیرشان از چاپلوس

ور بخوردی کی علف هضمش شدی

گر ز مقصود علف واقف بدی

پس ستون این جهان خود غفلتست

چیست دولت کین دوادو با لتست

اولش دو دو به آخر لت بخور

جز درین ویرانه نبود مرگ خر

تو به جد کاری که بگرفتی به دست

عیبش این دم بر تو پوشیده شدست

زان همی تانی بدادن تن به کار

که بپوشید از تو عیبش کردگار

همچنین هر فکر که گرمی در آن

عیب آن فکرت شدست از تو نهان

بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شین

زو رمیدی جانت بعد المشرقین

حال که آخر زو پشیمان می‌شوی

گر بود این حال اول کی دوی

پس بپوشید اول آن بر جان ما

تا کنیم آن کار بر وفق قضا

چون قضا آورد حکم خود پدید

چشم وا شد تا پشیمانی رسید

این پشیمانی قضای دیگرست

این پشیمانی بهل حق را پرست

ور کنی عادت پشیمان خور شوی

زین پشیمانی پشیمان‌تر شوی

نیم عمرت در پریشانی رود

نیم دیگر در پشیمانی رود

ترک این فکر و پریشانی بگو

حال و یار و کار نیکوتر بجو

ور نداری کار نیکوتر به دست

پس پشیمانیت بر فوت چه است

گر همی دانی ره نیکو پرست

ور ندانی چون بدانی کین بد است

بد ندانی تا ندانی نیک را

ضد را از ضد توان دید ای فتی

چون ز ترک فکر این عاجز شدی

از گناه آنگاه هم عاجز بدی

چون بدی عاجز پشیمانی ز چیست

عاجزی را باز جو کز جذب کیست

عاجزی بی‌قادری اندر جهان

کس ندیدست و نباشد این بدان

همچنین هر آرزو که می‌بری

تو ز عیب آن حجابی اندری

ور نمودی علت آن آرزو

خود رمیدی جان تو زان جست و جو

گر نمودی عیب آن کار او ترا

کس نبردی کش کشان آن سو ترا

وان دگر کار کز آن هستی نفور

زان بود که عیبش آمد در ظهور

ای خدای رازدان خوش‌سخن

عیب کار بد ز ما پنهان مکن

عیب کار نیک را منما به ما

تا نگردیم از روش سرد و هبا

هم بر آن عادت سلیمان سنی

رفت در مسجد میان روشنی

قاعدهٔ هر روز را می‌جست شاه

که ببیند مسجد اندر نو گیاه

دل ببیند سر بدان چشم صفی

آن حشایش که شد از عامه خفی