نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰

خنک آن شبی که او رخ بفروزد از شرابی

چکد از جگر مرا خون چو بر آتشی کبابی

تو خود ای غزال رعنا چه بلا شدی خدا را

که به دور چشم مست تو ندیده فتنه خوابی

چه شب است یا رب امشب که در انتظار روزش

همه اختران شمردیم و نیامد آفتابی

به گرشمهٔ نهانی بکنی هر آنچه دانی

نه مرا دل سؤالی نه تو را سر جوابی

اگر از لب تو بوسی بزدم مکن تُرُش رو

که کش آشنای دیرین نکشد به شکّر آبی