ز کمان ابروی دلنشین، چو خدنگ غمزه رها کنی
سزد ار به تیر بهای او، دو هزار خون به خطا کنی
تو ز هر طرف که کشی کمان، کنمت سپر تن ناتوان
که مباد بر دل دیگران، رهی از مراوده وا کنی
کشم آنچه ناز توانمت، گاه پیش غیر نخوانمت
که ستیزه جویی و دانمت، که بهانه ز بهر جفا کنی
به دلم شرر زدی از ستم، زدم ز غیرت مشق دم
بکن آنچه که دانیاَم ای صنم، که ز ماست هر چه به ما کنی
به خدنگ غمزهٔ جانستان، چو ز پا فکندیاَم ای جوان
چه شود دمی به وداع جان، نگهی اگر به قفا کنی
ز بلای چشم تو کشوری، همه شب ستاده به داوری
تو دگر ندانمت ای پری، که به کار خلق چهها کنی
نه به نزد خویش خوانیاَم، نه ز کوی خویش رانیاَم
نه ببندی و نه برهانیاَم، نه کُشی مرا نه دوا کنی
رطب است خار جفای تو، شکر است زهر بلای تو
چو تویی چو نیست به جای تو، صنما بکن که بهجا کنی
چه جفا که نیّر ناتوان، نکشد ز دست تو دلستان
به فدای چشم تو ای جوان، که کشی مرا و رها کنی