نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

بپای دار کشد محتسب ز میکده مستم

خدا کند که نگردد رهاقرا به زدستم

ز چشم سرخوش ساقی رهین عهد الستم

که تا بحشر نبینند جز پیاله بدستم

برغم زاهد مسجد که زد بسنک سبویم

هزار توبه ز می کردم و دوباره شکستم

صبا بگو بکماندار من که ساعد سیمین

مدار رنجه که من صیدپای رفته بشستم

ز پا درازی دل طاقتم سرآمدو آخر

کمند طرۀ موئی بپاش بستم و رستم

عنان هوش ز دستم ربود چشم تو ساقی

مده پیاله بدستم که من ز پای نشستم

ز من بدلبر بیمهر زود سیر که گوید

که تار رشته سرامد ز بس کسستی و بستم