نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

یاد موی توام از دیده به در می‌نرود

خط محویست که از روی قمر می‌نرود

آنکه گوید به سر آرم هوس زلف دراز

ما هم این تجربه کردیم به سر می‌نرود

صدق پیش آر که دایم نرود عشوه به کار

اگر این بار رود بار دگر می‌نرود

منعم از گریه مفرمای ز دنباله دل

داغ مرگ پسر از چشم پدر می‌نرود

طعن مردم ز من و زلف تو در دست رقیب

میرم این داغ هنوزم ز جگر می‌نرود

سر هر راه که گیرم ز پی شکوه به عمد

ره بگرداند و زین راه گذر می‌نرود

خونبهایی ز لبت ده به شهیدان باری

این همه خون قتیلان به هدر می‌نرود

عشق را می‌نرود آب به یک جو با عقل

مثل است این به زمین میخ دو سر می‌نرود

دیده می‌دوزم و تیر تو ز دل در گذر است

چه کنم کار ز پیشم به سپر می‌نرود

شانه کوته کن از آن زلف که خون شد دل من

هرگز این دست‌درازی ز نظر می‌نرود

دل عشاق به دست آر که از جور رقیب

خون دل نیست که از دیده به بر می‌نرود

نگسلد دست دل خسته ز موی کمرت

کوه اگر می‌رود از جای دگر می‌نرود

بس نه من خواجه حدیث لب او می‌گویم

موضعی نیست که این بار شکر می‌نرود

واعظان گویدم از مهر علی دل بردار

در من این عیب قدیمست به در می‌نرود

نیرّا همت از او جو که کرم‌داران را

هیچ خواهنده تهیدست ز در می‌نرود