امروز خرمن گل و نسرین و سوسن است
وین مو نه باز غالیه و مشک و لادن است
ای کز سرم میگذری باش یک زمان
کافشانمت به پای، روانی که در تن است
زد آتشی به پردهٔ ناموس، سوز عشق
کهامروز در جهان همه افسانهٔ من است
آسوده نیست از شرر آهم آسمان
زلف تو تا بر آتش دل بادبیزن است
در حیرتم که این همه رو دادنت چراست
بر طره که خون جهانش به گردن است
گر ماه به تو لاف تقابل زند چه باک
حسن رخ تو بر همه چون مهر روشن است
در چین زلف روی تو پا در قفس همای
یا برگ گل به چنبر و یا مه به خرمن است
بعد از توام چه حاجت صحرا و لالهزار؟
چون اشک لالهگونم و صحرای دامن است
گوش من و نصیحت دوران پیشبین
زین پس حکایت شتر و چشم سوزن است
نیّر ملال دوست مبادا به روزگار
گر روزگار ما به تمنای دشمن است