نیر تبریزی » آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی) » بخش ۱۳ - آمدن جبرئیل به یاری سالار جلیل

جبرئیل آمد شتابان بر زمین

از فراز عرش رب العالمین

دید صحرائی سراسر لاله زار

ارغوان در وی قطار اندر قطار

چهره های آتشین برگ گلشن

زلف های عنبر افشان سنبلش

جوی ها در وی روان، اما ز خون

سروهایی برلب، اما سرنگون

غنچه های ناشده از آب سیر

اندر او خندان ولی از زخم تیر

چشم نرگس رفته از مستی ز هوش

سوسنان با ده زبان در وی خموش

عندلیبان اندر آن بستانکده

در فغان هر سو رَدَه اندر رده

گفت: کای فرمانده ملک وجود

پیشت آوردستم از یزدان درود

گفت: بر گو، ای برید کوی یار

تا به پیغامش کنم صد جان نثار

گفت: فرمودت که ای سالار عشق

ای ز تو بالا گرفته کار عشق

گر نبودی بود تو، عالم نبود

امتزاج طینت آدم نبود

خود توئی مقصود از خلق عباد

بی تو عالم را به سر، گو خاک باد

ما نکردیم این شهادت بر تو حتم

ای جلال کبریائی بر تو ختم

عزم تو بس در وفای عهد تو

شد نیت قائم مقام عهد تو

بس ترا در خون طپیدن اکبرت

خون به جای شیر خوردن اصغرت

خواه کُش، خه کشته باش، ای شاه عشق

هیچ کم ناید تو را از جاه عشق

خواه جان بستان و خه جان می سپار

یار آن یار است و مهر آن مهر یار

گر کُشی، جان جهان نک زان توست

گوش عزرائیل بر فرمان توست

کشته گردی، بر شهیدان شه توئی

خون بهایت ما، ذبیح الله توئی

داد پاسخ شاه با روح الامین

کای امین وحی رب العالمین

بسته ایم عهدی من و شاه وجود

من همانم، عهد آن عهدی که بود

عاشق جانانه را با جان چه کار

درد کز یار است، با درمان چکار

جبرئیلا این که بینی نی منم

اوست یکسر، من همین پیراهنم

زو فرودم آنچه از خود کاستم

من خود این آتش به جان می خواستم

گر من از هر دو جهان بیگانه ام

گنج پنهانی است در ویرانه ام

گفت: شاها خواهرانت بی کس است

گفت: او خود بی کسان را مونس است

گفت: چشم دخترانت در ره است

گفت: عشق از دیدن غیر اکمه است

گفت: ترسم زینبت گردد اسیر

گفت: سوی اوست از هر سو مصیر

گفت: سجادت فتاده بی طبیب

گفت: بیماریش خوش دارد حبیب

یک بیت کامل حذف شده است. یعنی دو مصرع پشت سر هم که قافیه شان یکی هست حذف شده.

آب حیوان را در آن سو هشته ام

گفت: خواهد شد سرت زیب سنان

گفت: گو باش، او چو می خواهد چنان

گفت: جان باشد متاعی بس گران

بر خسان مفروش یوسف رایگان

گفت جانی را که جانان خونبهاست

جبرئیلا، رایگان خواندن خطاست

گفت: آوردستم از غیبت سپاه

تا کنند این قوم کافر دل تباه

گفت مهلاً خود ز من دارد مدد

جبرئیلا این سپاه بی عدد

هستی ایشان همه از هست ماست

رشتۀ تدبیرشان در دست ماست

آنکه با تدبیر او گردد فلک

کی بود محتاج امداد ملک

گر فشانم دست، ریزم ز آستین

صد هزاران جبرئیل راستین

جبرئیلا باب من بودت مُمِد

که شدی حق را به پاسخ مستعد

آن زمان کِت آفرید از نیستی

گفت: بر گو، من کیم؟ تو کیستی؟

سال ها ماندی تو حیران در جواب

کرد تعلیمت در آخر بوتراب

گفت: بر گو تو خداوند جلیل

من کمین عبد تو نامم جبرئیل

جبرئیلا من خلیفه آن شهم

وارث اسرار آن باب الله ام

آن ستاره کت نمود آن مه جبین

دیده بگشا در جبین من ببین

جبرئیلا چشم دیگر بایدت

تا که حال عاشقان بنمایدت

جبرئیلا من خود از کف هشته ام

دست جانانست تار رشته ام

هشته طوق عشق خود بر گردنم

می برد آنجا که خواهد بردنم

این حدیث محنت ایّوب نیست

داستان یوسف و یعقوب نیست

صبر ایّوب از کجا و این بلا

این حسین است و حدیث کربلا

دورکش زین ورطه رخت ای محتشم

تا نسوزد شهپرت را آتشم

هین سپاهت دور دار از راه من

که جهان سوز است برق آه من

شد به سوی آسمان آن روح پاک

که فرشتۀ آتش آمد سوزناک