حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۹ - حکایت

بود در اطراف آذربایجان

ساده مردی از برای حفظ جان

داشت با مالک به ظاهر دوستی

چون بود با دشمن آخر دوستی

گفت با مالک که ای فرخنده خوی

وقت قبض جان من با من بگوی

گفت تا سی سال دیگر جان تراست

هرچه می‌خواهی بکن فرمان تراست

گفت چون وقتا زمان آید به سر

پیش مهلت کن به یک روزم خبر

تا وصیت را بسازم محضری

جای خود تعیین کنم بر دیگری

بعد سی سال از در آن ساده مرد

ناگهان مالک در آمد همچو گرد

گفت وقت آمد بده جان پیشتر

گفت نامدمدت مهلت به سر

مالکش در احتساب آورد زود

گفت ده سالت وطن تبریز بود

گفت آری گفت ده سال تمام

در مراغه عیش کردی بر دوام

گفت کردم گفت ده سال است راست

کت مقام اردبیل آرام جاست

مرد عاجز در سر و ریش اوفتاد

هر چه بودش بر زنخ بر باد داد

گفت لا والله بجان ده زینهار

من کی این ده سال گیرم درشمار

نی کزین ده سال عمر بی ثبات

والله ار یک روز گیرم بر حیات

باز بر سی سال دیگر ده رضا

تا کنم ده ساله عمر از سر قضا

آنچه من دیدم درین دلگیر جای

باز می‌خواهم به حاجت از خدای

رو به حضرت باز و عذر من بگوی

چون بگفتی باز پیش من مپوی

حال من ماند بدان بی‌چاره حال

هم قضایی باز خواهم لامحال

محنت ده ساله آن ساده مرد

بردو مه بر من زیادت کار کرد

در عذاب اردبیل این چندگاه

آه اگر بر عمر من گیرند آه

کیست آن فرخنده پی شخص جمیل

خیر مقدم خوش نفس چون جبرئیل

قاصدی کز دوست مکتوب آورد

نامه یوسف به یعقوب آورد

هدهدی باشد خبرخوان آمده

و ز سبا پیش سلیمان آمده

مهربان زیدی براری دلنواز

نام لیلی به مجنون برده باز

همچو شاپوری که جان نو برد

مژده شیرین بر خسرو برد

چون صحیحی کز نسیم ازهری

تازه گرداند روان مزهری

فرخی کارد پس از چندان خطر

از گل گم کرده هرمز را خبر

راست می‌خواهی مسیح وقت اوست

کاورد از دوست پیغامی به دوست

داشتم روزی سری اندیشه پیش

بر دل از هر گونه صد اندیشه پیش

از درم ناگه جوانی در دوید

گفت پیکی از قهستان در رسید

بی خبر از جای جستم همچو کیک

وز فرح افتادم اندر پای پیک

اندرونم آمد از رقت به شور

نعل کفشش را ببوسیدم بزور

گفتم ای کفشت سرم را همچو تاج

ای ازو هر میخ ملکی را خراج

روی بر خاک دیاری کو نهاد

خون من خاک ره آن خاک باد

بر سرم بیرون کن از پا کفش و نه

گو ز من در خاک ہوسی شد فره

من چه در پایت کشم ای پیک دوسست

نیم جانی دارم آن هم آن اوست

کاشکی صد جان به دست آوردمی

تا فدای نعل کفشت کردمی

وقت رجعت ای برید خوش مسیر

التماسی دارم از من در پذیر

رحمت آور بر پریشانی من

نعل کفشت کن ز پیشانی من

آخرم آبی برو باز آوری

چون قدم بر خاک قاین بسپری

گفت اول نامه ها باری بخوان

بعد از آنم با قهستان کن روان

از میان دستار آنگه برگشاد

کیسه پر نامه در پیشم نهاد

من چو برق از کفش او سوزان چو برک

و آفتاب چشمم اندر ابر اشک

نامه ها هر گونه در وی خوب و زشت

بابی از دوزخ دگر باب از بهشت

گفته در وی هم ز آتش هم ز آب

سطری از رحمت دگر سطر از عذاب

عیسی و مالک برابر در قلم

خطی از راحت دگر خط از الم

خنده بر لب گریه بر چشم ای عجب

ماتم و سوری به هم از چشم و لب

شهد و حنظل هر دو در هم ساخته

شربتی از شادی و غم ساخته

چاشنی کردم من از هر شربتی

هیچ مرهم زو نبد بی‌ضربتی

گرچه از جمعیتی خالی نبود

بی پریشانی نبد حالی چه سود

آفه را خاطر پریشان گشت سخت

عزم اران کرد بی اسباب و رخت

غره ذی الحجه باز از اردبیل

آن خران در وی همه یاغی نه ایل

با سه تن روز سه شنبه چاشتگاه

عازم حضرت برون آمد به راه

اردو اندر دشت بیلشوار بود

خواجه را سوی سرا هنجار بود

چون ز عزم خواجه صحت یافتم

از ره اردو عنان برتافتم

آمده چون تشنه با نزدیک آب

باز گشته کرده روی اندر سراب

کرده میل دل سوی مشرق ز مهر

باز پس گشته چو دوران سپهر

بارکی در زیر و گفتی دم به دم

بر دو چشمم می‌گذارد هرقدم

چون گنه کاران نشسته بر فرس

روی اسب از پیش و روی من ز پس

من بران نیت که چون خوش شد هوا

بعد ازین عالم برون شد ز انزوا

پیش گیرم راه و واپس ننگرم

باد وش زین خاک ناخوش بگذرم

آتش شوقم به سر بر شد چو دود

آب حسرت شد برون از دیده رود

شب شده بر چشم من روز سفید

گشته در امیدواری ناامید

روز چون آب ارس بگذاشتیم

شب به منصوریه منزل داشتیم

وقت آنک آیینه گیتی نمای

باز طالع شد برفتیم از سرای

آمدیم آنجا که آب کور بود

برکنارش اغرُق دستور بود

شد چهل روز ار به ناکام ار به کام

خور بجوزا رفته در ایران مقام

چون در آن موضع مقام از حد گذشت

رأیت منصور از آنجا بازگشت

قصه مستغرقی در حرص و آز

بشنو از من تا بگویم با تو باز

من بچشم خویشتن این دیده ام

شک ندارم کز کسی نشنیده ام

ممسکی در آب کور افتاد مست

زو قضا را در کلاه از حرص دست

ریسمان در پیشش افکندند زود

هر دو دست ممسک اندر بند بود

بود در یک دست بدبختش کلاه

وان دگر دستش به پای اندر شناه

نی کلاه از دست می‌یارست داد

نی رسن در آن دگر دستش فتاد

تا کله گفتند بگذار ای پسر

خود فرو رفت و دگر نامد به سر

هست دنیا فی المثل جیحون کر

مادر و پا در تهی و دست پر

هر که دست از هر چه دارد باز داشت

نقد دنیا را به دنیا واگذاشت

پنجه در حبل متین زد استوار

خویش را افکند از آنجا بر کنار

وانکه در مردار دنیا دست برد

همچو آن جاهل به سختی جان سپرد

گر کلاه از برک ترکی داشتی

سر ببردی و کله بگذاشتی

خصمش اندر حشر خود داور بود

کش کلاه از سر گرامی تر بود

جاهل آن شوریده معتوه مست

می‌دهد جان و کله ندهد ز دست

مست را خود از هنرها این یکیست

کش جهان در چشم همت اند کیست

خاک در بر باد مستی را شراب

کو نهد فرق آسمان را بر حباب