حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۵ - حکایت

نو مریدی کردی از پیری سؤال

که ای مقدم در طریقت گوی حال

اندرین منزل مراد مرد چیست

در ره مقصد مراد مرد کیست

گفت پیرش ای پسر در انفراد

نامرادی‌هاست مقصود از مراد

هر که دارد نامرادی اختیار

هست مطلق بر مرادش اقتدار

آن که دارد گشتن از خود مرد اوست

راست میخواهی حقیقت مرد اوست

چون گذشتم از گذرگاه هلاک

راست گویی بود خوابی سهمناک

ماچو از غم هم امانی داشتیم

با ملک سوری جهانی داشتیم

گاه فالی بر فتوحی می‌زدیم

گاه در خلوت صبوحی می‌زدیم

دُردیی بر درد دل می‌ریختیم

شوری از تلخی همی انگیختیم

هر دو در هجران جانان ناشکیب

هر دو را پای توقف در رکیب

او ز یک سو بر کشیده ماه ماه

من ز دیگر سو به زاری آه آه

او به ظاهر یاد کردی زار زار

من پای خود ملازم پیش یار

خوردی از تیمار دل پیوسته راح

کردی اشعار فراقی اقتراح

بر دوام آری مدام ار نامدام

یک زمان بی ما نبودی والسلام

او از آنجا شد سوی دهخوارگان

مافرو ماندیم چون بیچارگان

بعد ماهی چند با ارّان رسید

کس مبیناد آن قیامت کو بدید

چون صدف پرورده دُرّی شب‌چراغ

یا چو دهقان نوجوان سروی به باغ

دُر فلک بر بود از درجش فکند

سرو را باد اجل از بن بکند

عمر دهقان باد تا صد سرو باز

در ریاض عیش بنشاند به ناز

خاک همچون گربۀ فرزند خوار

می‌خورد فرزند خود را زار زار

کس نخورد از خوان گیتی لقمه ای

کش برون نامد ز حلقش نقمه ای

پیشۀ گردون دون گردند گیست

هر که دل بندد درو خر کند گیست

هر که با دنیا بزرگی پیش کرد

بیشتر خردش به دست خویش کرد

عاقلان خویشتن بین جاهلند

در جهان بینندگو گر عاقلند

آنکه عاقلتر ازو غافلترست

پس برو گیرند کو عاقلترست

چون به محشر رشته سر با سر کشد

غافل از عاقل عقوبت کم کشد

از نزاری یک نصیحت گوش کن

عقل را زان پس لقب مدهوش کن

هر که حالی نقد خود را نقد کرد

نو عروس آخرت را عقد کرد

وآنکه علم اولین و آخرین

برد و نقدش نیست شد در اسفلین

گر ازین بهتر نصحیت کس کند

نام من باید که عقل اخرس کند

گر ز داعی بشنوی مقبل شوی

زنده جان گردی و روشندل شوی

در ربیع الاخر از کیتوی کرخ

ای که روی کس مبادا سوی کرخ

رأیت مخدوم اعظم بازگشت

اختر عیش از در غم بازگشت

اردو اندر گو کچۀ تنگیز بود

راستی را موضعی خوش نیز بود

تا برون از یرت کیتو آمدیم

هفته ای را سوی اردو آمدیم

برکنار بحر چادرها زدیم

وقت وقتی نیز ساغرها زدیم

ممتحن در آرزوی همدمی

مجمع غم گشته چون من بی غمی

دل به سوی آشنایی مضطرب

برده هر روزی به امیدی به شب

هر که در غربت بود بی آشنا

غرقۀ بیگانه باشد ز آشنا

به ز ملک پادشاهی یافتن

در غریبی آشنایی یافتن

با تو در تیمار غربت ای پسر

همدمی بهتر ز صد همیان زر

بار باید وقت گشتن در بسیط

یار چون کشتیست غربت چون محیط

هر که بی کشتی درین بحر عمیق

رفت نبود غیر تسلیمش طریق

زندگانی خواهی ای دل زنده یار

مرد غربت را دمی دل زنده دار

از بلا دادن غریبی را فرج

بهتر از کردن به پای لنگ حج

برکند دولت بر آن ویرانه راه

که اندرو دادی غریبی را پناه

حقّ آبی بر غریبی مستمند

ز آتش دوزخ فرو شوید گزند

بعد روزی چند چتر چرخ سای

بر گرفت اختر به پیروزی ز جای

کوچ را از گو کچه تا کردیم ساز

سوی ایران رخت بر بستیم باز

تنگ راهی چون دل مجروح داشت

چون شب من صبح منزل دور داشت

خارها چون نیش هجران برگزند

عقبه ها چون همت عاشق بلند

بر سر هر کُه که منزل داشتیم

ز آسمان تا بر زمین ره داشتیم

گر به قامت هیچ برتر بودمی

از سر کیوان کله بر بودمی

آسمان بالای زیر هر سره

چون نمودی در میان هر دره

بر فراز ژرف چاهی سهمناک

چادر ازرق کشیده چاک چاک

حوش مقامی یافتم حاجین به راه

آفرین احسنت نزهت جایگاه

سبزه زار و چشمه سارش بی قیاس

بلبل و دراج و سارش بی قیاس

طول و عرض و یمن و یسرش بیشه بود

لایق باران خلوت پیشه بود

بودم از بس ناگزیری آرزو

یک صبوحی با نصیری آرزو

زان کُهستان چون بیابان آمدیم

ز آسمان در دشت ارزان آمدیم

رأیت کشورگشا در سلخ ماه

چارشنبه در سرای آمد به راه

هشتم ماه جمید الاخرین

روز جمعه ساعت با آفرین

لشگر از منصوریه برخاست باز

عازن در بند شاه سرفراز

دشت ارّان از سپاه ترک پر

قرب یکمه می‌گذشت از آب کر

خواجه در پیش از حد شروان برفت

تا زیارتگاه بر وایان برفت

شمس گردون باز چون بر شب شکست

شمس دین بعد از زیارت بر نشست

روز دیگر را به باکو بد نزول

همچنان من در عقب اینک فضول

آمد از باکو به یک شنبه به در

تا به پای برمکی روز دگر

برمکی محروسه ای بس محکمست

وز شمالش برکنار قلزمست

مرغزاری خرم از سر تا به پای

موضعی انده گسار و دلگشای

اتفاق افتاد بی تردامنی

آن شبم با تاج منشی یک منی

آمدیم از برمکی مست خراب

اسب تازان تا کنار مرده آب

مدت ده روز لشگر می‌گذشت

تا به دربند از سپه پر کوه و دشت

زان سوی دربند تا یک هفته راه

پیش آب ترک جمع آمد سپاه

جنگ می‌جستند با منگو تمور

وقتش اما دیر بود و راه دور

زخم نیزه بود و برف و ز مهریر

صبر می‌بایست کردن ناگزیر

بازگشتند از کنار آب ترک

بر سر ایشان شدن کردند ترک

قلعه اینق ازین دیگر طرف

تیر تقدیر فلک را شد هدف

لکزمان قومی در و عاصی بدند

از قضا با پادشه یاغی بدند

از تغافل پنبه شان در گوش بود

خون آن بیچارگان در جوش بود

تا برآورد از برای اعتبار

دولت قهار از آن دو نان دمار

عالمی در معرض امید و بیم

مانده در گرداب دریایی عظیم

ما ازو خود را برون انداختیم

تا به باکو روز و شب می‌تاختیم

سی چهل روز اندران ویرانه جای

باز خواهم آن چهل روز از خدای

برنیاوردیم سر از جیب غم

خاطر شوریده و طبع دژم

گه به مانده سر به زانوی اسف

گاه شوریده از ملامت کف به کف

برنشانده لشگر غم بی عدد

داده ز آب چشم دریا را مدد

گرم رو بر خوان آهم برق وار

موج زن طوفان چشمم اشکبار

جان من سوزان در آتشدان تن

جان من رفت ای دریغا جان من

ای دل آخر چند گویم توبه کن

اعتبار از طالع اعجوبه کن

بر لب قلزم به غم پیوسته ای

قلزمی دیگر درو در بسته ای

به ز باکو منزلی ناید به دست

تا درو میری درو باید نشست

خبره در دریای قلزم مینگر

روز و شب پیوسته بر خود میشمر

خویشتن یکباره در دریا فکن

یا ز باکو رخت بر صحرا فکن

شکر روز خوشدلی کم کرده ای

قید پای بخت محکم کرده ای

خواب غفلت می‌کنی بیدار شو

آخر از خمر خطا هشیار شو

دزد نفس شوخ را بردار کن

یا در حق گرد و استغفار کن

آب دریا کرد چون آبیت زرد

دود نفط آخر دماغت پر نکرد

غم مخور گر دود نفطت میگزد

نفط اگر در خود زنی هم می‌سزد

موج غم بر کشتی جان می‌زند

بار دل بفکن که کشتی بشکند

باد می پیمایی و سر می‌کشی

بادبان عمر بر سر می‌کشی

پیش طوفان بادبان بر کرده‌ای

وز تنور خشک لنگر کرده‌ای

غافلی از صید و دام روزگار

شست بین ای همچو ماهی لقمه خوار

تا بکون پس خوردنی خوش نیست خیز

پا بکون وا زن چو غازی وا گریز

گرد گردون برمگرد ای بی‌خبر

بازی گردون نمی‌دانی مگر

این همه بگذار اگر بیرون جهی

از عذاب کیک باری وارهی

چند گویم با تو چون مقصود نیست

در تو گویی از خرد موجود نیست

همچنین جان می‌کن و خون می‌گری

کنج باکو گیر تا خون می‌خوری

عاقبت فضل خدا توفیق داد

در همه حال از خدا توفیق باد

ایلچی آمد که اردو بازگشت

سوی در بلحین ز برمک برگذشت

مژده آوردند ما را بر نجات

مژده‌ای کز وی بیفزاید حیات

روز دیگر کوچ را برساختیم

شهر چون پالیز وا پرداختیم

همچو مرغی کز قفس گردد خلاص

یا چو خونی کش ببخشند از قصاص

هر دو منزل را یکی کردیم و چست

تا پلی کانرا چنان بر کور بست

آقه ما بعد از آن با نوکران

رفت پیش صاحب صاحبقران

غره شعبان سه شنبه چاشتگاه باده

باده‌شان فرمود دادن پادشاه

صاحب آنگه عزم ارّان کرد باز

پای از آنجا در رکاب آورد باز

پرتگاه ابن مولانا نصیر

صدر دین آن بی همال بی نظیر

پیش آب کور بد نزدیک راه

برنشستیم و شدیم آنجا پگاه

چند روز آنجا بر آوردیم دست

عیش‌ها کردیم و در خلوت نشست

با شهاب الدین فتوح ای خوش فتوح

بس بکردیم از صبوح ای خوش صبوح

نادر دور زمان ابن الخطیب

سردَه مجلس علی رغم رقیب

کی به دست آرم چو او یار دگر

از خدا می‌خواهمش بار دگر

هفته ای بودیم باهم در صبوح

بر ملاقات شهاب الدین فتوح

بی‌خبر کردیم از آنجا عزم راه

کس نکرد این توبه یا رب از گناه

خوشتر از فردوس بزمی داشتیم

نقد وقت از کف چرا بگذاشتیم

قطع و وصل دوستان وقت وداع

تلخ تر از قطع جان وقت نزاع

یک نور نور از یرت ایشان آمدیم

وز پل یرغو در ارّان آمدیم

بر مبارک غرّه ماه صیام

قصه در بند باکو شد تمام

در سرا بودیم تا عشرین صوم

بر نشستیم از سرا آنگه به قوم

التمغا شد که آقا تا به کیل

باز بیند جمع و خرج اردبیل

چون گداز کردیم بر آب ارس

بعد روز پنجمین را ز آن سپس

آمدیم اندوهگین در اردبیل

مردمش را سرکوبند ا به بیل

اندرو همچون سنان بی حاصلی

زین سبک مغزی گران‌جان عاقلی

گفتم آخر گر سنان از من بخست

قلتبان دیگر آوردم به دست

خویشتن مشغول گردانم بدو

ور سنان انصاف بستانم از و

عذر او زین باز باید خواستن

دفتری دیگر فرو آراستن

گرچه زو گفتن جگرخواری بود

هر چه باشد به ز بیکاری بود

بعد ازین چون با خرد کردم خطاب

ننگش آمد نام او اندر کتاب

با دل آنگه گفتم ای بسیار گوی

از گنه تا چند استغفار گوی

بس که کردی در طریق هزل سیر

تا توانی ذکر یاران کن به خیر

ور نداری از خطا گفتن گزیر

دامن جان سنان محکم بگیر

ترک غافل کن چه می‌خواهی ازو

بر سنان زن گر به اکراهی ازو

یک زمان رمح صبا بر کار کن

وز سنان جان سنان افکار کن

کم بهاتر از سنان نبود سه نان

ور سه نان بهتر توان دید از سنان

مردک احاد زشت سرد حشو

نه نما در طبع آن غرزن نه نشو

از گرانی همچو کوهی معتبر

وز سرش تا پای در خورد تبر

پوستی در استخوان پیکرش

همچو خنبی بر سر سیخی سرش

روبهی اما دمی دارد چو شیر

آتشی اما چو یخ افسرده سیر

مستراحی در بغل دارد نهان

لیک از گندش عفونت در جهان

گردنش زیر که سر ناپدید

اهرمن لاحول کردش تا بدید

نی غلط ملجأ مآبش کرده اند

عبده حقا خطابش کرده اند

صورت ابلیس بر دیوارها

دیده ای آورده در پرگارها

صورتش در جنب نقش روی او

صورت یوسف بود پهلوی او

صورتش گر زانکه تا محشر کشند

جمله نقاشان عجب گر برکشند

گر بگورستان بگرید بی مگر

مردگان از هول بردارند سر

ور بمیرد چون بخندد در سعیر

شعله آتش کند چون ز مهریر

سامری در جنب او موسی وقت

مالک اندر عرض او عیسی وقت

کرده چون گبران ستیز آیین خود

بر جهودی ختم کرده دین خود

خورده از تبریزیان سیلی و لت

وز قهستان و عمل در معزلت

در سقرلق کز درش میراندند

جمع یاران خر سرش می‌خواندند

خرسری زان روسبی زن ساختند

سوزنیِّ دیگر از من ساختند

بخیه بر روی هجا انداختم

دفتری بر نام او پرداختم

اَوحَد کاتب روانش تازه باد

در جهان از وی بسی آوازه باد

جامه در ارّان به رویش در کشید

مست بود و خفته ریشش بر برید

باز در تبریز آمد پیش من

تا به دست آرد دل بی‌خویش من

بامنش هر چند زاری می‌نمود

چون کدین بر آهن افسرده بود

بر سنان رحمت نه بر کافر کنم

زو بتر باشم برو رحم ار کنم

حیف باشد مرحمت بر فاسقی

گر ببخشایند هم بر عاشقی

بر گرفتاری که بی یاور بود

جای رحمت باشد ار کافر بود

خود مرا والله دلی باشد رحیم

از همه خلق از عوان در تا یتیم

بر عوان از جهل او رحم آیدم

بر یتیم از بی کسی بخشایدم

کس ندانم مانده در بی حاصلی

کم نسوزد دل برو از بیدلی

زان سوی زنگان به یک منزل بدیم

روز دیگر از هوا غافل بدیم

باده در سر بر نشستیم از پگاه

مست لایعقل برون آمد به راه

چله بود و زخم سرما ناگهان

تیره از ابر سیه روی جهان

برف و باد سرد بر ما زور کرد

جمله چشم راه بینان کور کرد

هریک از سویی عنان برتافتند

از قضا ویران دهی دریافتند

ترکمانی چند صحرایی درو

آمدیم القصه در کنجی فرو

دختری دروی چو سرو آزاد بود

راستی شیرین صد فرهاد بود

گر ز حسن او کنم شرحی قیاس

دفتری نو بایدم کردن اساس

سرو قدی گلرخی نسرین بری

یکدشی مردم کشی غارت گری

بود با آن قوم چون بیگانه ای

باز جستم حالش از همخانه ای

گفتمش این گنج ازین ویرانه نیست

آفتابست او و چرخ این خانه نیست

هرگز آخر حوز در دوزخ که دید

مرغ کوه قاف را در فخ که دید

چون از آنجا گشته جان و خسته تن

مانده چون یعقوب در بیت الحزن

یوسف گم کرده را نادیده روی

روی در اهرمنی کین هست شوی

پیر زالی اندر آن ویرانه بود

گفتمش باید مرا این ره نمود

زال گفت او قصه ای دارد دراز

چون کنم این قصه را سر با تو باز

گفتم از بهر خدا بر گوی راست

تا گمان من صوابست ار خطاست

گفت هست این پیر صاحب خانه را

آن پسر و او شوهر این دردانه را

این پسر آشفته شده بر روی او

گشت مجنون سالها در کوی او

وین صنم را با هزاران خواسته

صد بزرگ از پیش و پس برخاسته

چون پسر را دید در عین هلاک

پیر مسکین هر چه بودش جمله پاک

از پی کار پسر ایثار کرد

تا پدر بر عقد دخت اقرار کرد

دختر این ساعت به سالی می‌کشد

تا ز شوهر خویشتن را می‌کشد

وین پسر را حالتی مشکل فتاد

دست بر دختر نمی یارد نهاد

راز چون بگشاد با من پیره زال

بسته بود آن عاجز بیچاره حال

گرچه بود انصاف دادن را دریغ

آفتاب روشن اندر تیره میغ

تابه اکنون هر چه زو یاد آیدم

دل بران بیچاره می‌بخشایدم

نیستی و هستی اندر باخته

ناشده کام و مرادش ساخته

نامراد و بی مراد از وی عجب

بر لب کوثر نشسته تشنه لب

زان عمل کو را بود بر کار راست

بی خبر بودم خدا بر من گواست

گرنه تقصیری ز من جایز نبود

گر به مژگانم ببایستی گشود

من خود این بند آزمودم چند سال

بر نگفتم با کسی از شرم حال

مدتی بایستم این محنت کشید

تاجوانمردی به فریادم رسید

حال این دلداده و آن دلنواز

گفتم القصه به یاران جمله باز

دوستی گفتا سقنقوریم هست

بر نمی خیزد جزین خیرم ز دست

گفتمش عیسی بباید مرده را

جان نمی باید سقنقور خورده را

اولش جان در تن ای هشیار کن

وز سقنقور آنگهی بر کار کن

از علاجی کان خلاف علتست

مار پنهان در لحاف علتست

هفته ای در اردبیل آن تیره خاک

آب رز خوردیم دل اندیشه ناک

خوش حریفی اهل مردی یافتم

اندکی تسکین دردی یافتم

اصلش از ری ورنه آن کز ری بدی

اردبیلی آدمی سان کی بدی

خاطرم فی الجمله دیگر می نخواست

مختلف شد طبعم از میزان راست

گر به دردی درد دل ساکن شود

درد دل ساکن به جان ممکن شود

من میان جمع چون دیوانه ای

دوستان هریک به کف پیمانه‌ای

گر به زاری گر به زور آن انجمن

می‌نیارَستند دادن می به من

ز آتش می همچو نی بگداختم

نیم جانی خویشتن بر ساختم

یار رازی دست بر نبضم نهاد

گفت در طب اندکی دارم بیاد

نیک یک ساعت تأمل کرد و پس

گفت این علت تو میدانی و بس

نبضت اندر تندرستی بس نکوست

علت دل را تو میدانی و دوست

من سر از خجلت پیش انداخته

خویشتن جای دگر برساخته

زان کرامت گر چه ظاهر بود راز

حالتی کردم که نتوان گفت باز

عقل سودایی نبود و تن نحیف

رنج مستولی نبود و دل ضعیف

ضعف مغز و ضعف شخص و ضعف دل

وز قدم درمانده تا گردن به گل

تا به مرگ از من میان یک موی نه

جز نهادن سر ببالین روی نه

چون بیفتادم طبیبی خواندند

بر سر بالین من بنشاندند

نبضم اول چون فرود آمد بدید

و ز سر قدرت برویم بنگرید

بر مزاجت گفت سردی غالبست

جمله گرمی خور که آنرا طالب است

با دلم گفتم ببین کین زشت سرد

میدهد محرور را گرمی بخورد

کاهو و کسنی همی باید مرا

انگبین و تمر فرماید مرا

گفت بر گو تا چه داری آرزو

گفتمش مرگ تو ای بیهوده گو

آرزوی من چه باشد روی دوست

علت من زندگی بی روی اوست

او همی افسردگی می‌کرد و من

از درون آتش زده در پیرهن

در خود افتادم چو آتش در گیاه

روی سوی دوستان کردم که آه

گفتم آخر زین گرانجان الغیاث

زین جهود نامسلمان الغیاث

مالکست این روسبی زن نی طبیب

هین که جان بستاند از من عن قریب

اندرین موضع طبیب آن حاذقست

کو به من گفت این سبکدل عاشقست

جز حکیمان صلاح اندیش را

ز آدمی مشمر صلاح خویش را

باز گفتن زین غرض آنست و بس

تا ندانی هر طبیبی را به کس

گرنه ز اول در خرافات آمدی

پیش من صاحب کرامات آمدی

دردمندی را قدم مجروح بود

بر سرش مرهم نمی‌بد هیچ سود

کار نادانسته ای دانا مکن

جهل پنهان کرده را پیدا مکن

اولین تشخیص باید پس علاج

تا بیاید استقامت در مزاج

تا نپرسد ار نگویی بهترست

مرد در زیر زبان دانش درست

تا زبانش کوته از باطل بود

عالمش خوانند اگر جاهل بود

گوهرت در کام کانست ای عزیز

گر بیندازی نیرزد یک پشیز

چون بمتین تفکر آن گهر

از میان کام کان آری به در

هر دو عالم با همه زیب و بها

هست از آن یکدانه گوهر را بها

درّ دندان در دهان باشد پسند

چون برون کردند می‌باید فکند

بی زبانی لایق است از مرد هوش

زآنکه نادان خود نیارد بد خموش

زود بنماید هنر آشفته رأی

همچو آن نادان طبیب ژاژخای

بعد روزی چند چون در ماندم

آیت تسلیم بر خود خواندم

گفتم آخر گر بخواهد کشتنت

گرد پای خم بیاید گشتنت

شد ز بی‌خوابی وجودم همچو نال

چند خواهی پختن ای خام این خیال

راستی کارم به جان آمد عظیم

برگرفتم خاطر از امید و بیم

کرد بی‌خوابی به یک بارم هلاک

وز دماغم عقل بیرون برد پاک

مرغ و ماهی خفته شب‌های دراز

تا سحر چشمم به زاری مانده باز

بر خدا یک شب شفیع انگیختم

خاک بر خون جگر آمیختم

تا مگر آسایشی بینم ز خواب

چون ز بیداری ندیدم جز عذاب

گفتم ای پروردگار جن و انس

خون دل تا کی خورم بی یار جنس

چون چنین بی یارم ای ذوالمن ببخش

یک دمم خوابی بده بر من ببخش

هم در آن شب شد دعایم مستجاب

ساعتی بی‌خود فرو رفتم به خواب

آنچه من دیدم به خواب از روزگار

باز نتوان گفت یارب زینهار

خویشتن را در سموم و زمهریر

یافتم مطلق بگویم در سعیر

در هراسیدم برون رفتم ز جای

پا ز بالین یافتم بالین ز پای

چون به خود باز آمدم بعد از هراس

حق تعالی را بسی گفتم سپاس

شکر کان طوفان به بیداری نبود

سخت هولی بود بیداری نبود

نی غلط گفتم خطا کردم که بود

عین بیداری و در خوابم نمود

آفرین آسایش و احسنت خواب

زهره پر خونم از هیبت شد آب

آمدم چون آمدم اندک به هوش

اندر آن تاری شب آوازی به گوش

کای نزاری آزمودی بارها

خویشتن بینی مکن در کارها

از خدا چیزی به زاری

خواستن وز پی آن قاصدا برخاستن

غایت جهل است و حد احمقی

پس رضاده گر توکل بر حقی

از خدا چیزی که خواهی می‌دهد

لیک اندر شهد حنظل می‌نهد

هر چه خواهی از خدا باشد حرام

تا نخواهی جز خدا را والسلام

گفتم القصه کذا از دست رفت

بایدم یکبار دیگر مست رفت

یک دمی کف بر کف ساقی زنیم

هرچه بادا باد بر باقی زنیم

امتحان را یک منی بر دم به کار

بر امید آنکه باشد سازگار

همچو خواب آن نیز هم بر ما شکست

بی جگر کس را نداد این لقمه دست

بامدادی باده در سر داشتم

سر ز خواب بیخودی برداشتم

آمدم بیرون زمانی از وثاق

خاطری پر غم دلی پر اشتیاق

پیش راه من سگی استاده بود

بر دگر سگ مهربانی می‌نمود

همچو معشوقی که بر عاشق به ناز

مهر می‌ورزید اینت ای دلنواز

حالتی ظاهر شد آن ساعت مرا

دوستی حاضر شد آن ساعت مرا

گرچه از سگ باز گفتن ناخوش است

لیک از آن سگ در درونم آتش است

گفتم ای دل آخر از سگ کمتری

گر دلی داری چرا بی دلبری

آخر از سگ مهربانی باز جوی

مهربانی سگ آخرباز گوی

گر سگی را مهربانی در دلست

آدمی نامهربان بر باطل است

بر سگ ار مهر آوری بهتر بود

زآنکه دل بی مهربان در بر بود

هر که او را مهربان نبود به کف

از سگان بد برو باشد شرف

یار بگذاری نزاری لاجرم

خون دل میخور به زاری لاجرم

زندگانی چیست ای بی‌همنفس

زندگانی آنکه با یارست و بس

در جهان می‌گرد چون سگ دربه‌در

نیست فرقی از تو تا سگ سر به سر

رشک میبر بر سگان ای سگ منش

همچو سگ می‌کش ز دو نان سرزنش

چون عطارد تا کی از تر دامنی

گاه مردی کردی و گاهی زنی

آخر از پروین بیاموز اتفاق

چون بنات النعش تا چند از نفاق

از دو پیکر چون نگیری اعتبار

می نباید بردنت دوری ز یار

کس نکردست این ستم بر خود که تو

بد چنین راغب نشد بر بد که تو

گر دلت آزرده شد خود خسته ای

ور کژست این پرده خود بر بسته ای

شاخ اگر پست‌ست در باغ ار بلند

خویشتن پرورده ای بر کس مبند

طالع ار مسعود اگر منحوس بود

خود گرفتی از پشیمانی چه سود

تیر مقصود از هدف دور اوفتاد

خود خطاکردی نظر وقت گشاد

خود برانیدی و شد بر اوج باز

ریش میکن گر نباید بیش باز

چون به دست خود تبر برپا زنی

پس بر آهنگر چرا لعنت کنی

آتش اندر بیشه خود افروختی

خون گِری اکنون که رختت سوختی

جز که بر تقدیر بندی هیچ عذر

نیست کمتر بهم بر پیچ عذر

این بود گر گویی آبشخور مرا

برد ازین کشور بدان کشور مرا

ورنه بر کاری نمی بینم ترا

روی بازاری نمی بینم ترا

از کجایی در چه کاری کیستی

نه تو می‌دانی نه من بر چیستی

این علامت را بگو تا نام چیست

وین قیامت را بگو کانجام چیست

گر چه کار ناپسند آغاز اوست

آخر این درد نکونامی نکوست