حیدر زاوه قدوه ابدال
قاید و سالک طریق کمال
بود مردی ز دوستان خدای
کفر و دین برفکنده بی سروپای
چون برفت از میانه شیخ کبیر
زو نَمَد ماند و آهن و زنجیر
هر کسی دست زد در آن میراث
بی خبر از زراعت تراث
ظاهرش برگرفت و شد خشنود
سرّ حیدر کسی نگفت چه بود
نه مراد از شعار او رنگ است
نه سلاح خصومت و جنگ است
بر سر این گنج خازنی دارد
ظاهر امر باطنی دارد
یعنی ای خواجه باش رنگ پذیر
دیو شهوت مدار بی زنجیر
نفس را چون نمد بمال نخست
تا نمد در سرت نماید چست
بر فروز آتش محبت سخت
کفر و دین را بسوز بُنگه و رخت
رنگ مردان به رنگ نتوان داشت
به سفال و به پنگ نتوان داشت
مرد را سینه پاک باید و صاف
از جل و جامه چند دعوی و لاف
هر که را اندرون بود ناپاک
کی نمازی شود به آب و به خاک
صادقان را به رنگ حاجت نیست
لعل کان را به سنگ حاجت نیست
لیک چون اهل راز مستورند
به شعار و به رنگ معذورند
که نه عارف به کهنه خلقاناند
مثل گنج و کنج ویراناند
خلق از آنها که خضر را بینند
بیش پشمینه ای نمی بینند
ظاهر کوه و جای کان پیداست
کس نداند ولی که گنج کجاست
گر نه اندر پناه کان بودی
لعل چون سنگ رایگان بودی
خرقه سرپوش سرّ مردان است
هر که پوشیده ماند مرد آن است
سرّ پوشیدگان غیب این است
لیک نزدیک خلق عیب این است
با خود این عهد معتبر دارم
که چو این قصه بیش بردارم
گر رضای توام شود حاصل
متقبل شوم به جان و به دل
کز همه خوب و زشت باز آیم
از جحیم و بهشت بازآیم
پای در دامن صلاح کشم
دست در آستین ز راح کشم
راستی هرکه زاد مهتر شد
توبه کن گو گرش میسّر شد
چو دوتا گردن است مرد زنان
گوشه باید گرفتنش چو کمان
هم گرانی بود پس از پنجاه
درهم آمیختن سفید و سیاه
ماجرایی به مجلس آوردن
با جوانان مخالطت کردن
بعد از این شد گران گرانی من
تلخ شد ذوق زندگانی من
آدمی را در این سرای دو در
نیست یکدم ز اکل و شرب به سر
گرچه از هر دو ناگزیر بود
باز از این هر دو در زحیر بود
نان نبینی که چون بود تازه
می دهد لذتی به اندازه
چون شد آسوده در بن کرسان
شد به ذوق و به طعم دیگرسان
آب چون ساکن غدیر بود
با لطافت که هست پیر بود
می که روح معاشران باشد
چون کهن گشت هم گران باشد
ار رهی همچو تا قبول شود
چه عجب گر ملک ملول شود
بنده شاید چو شد ضعیف و نحیف
گر گرانی خود کند تخفیف
هم تو دانی و هم خدا داند
که نزاری به خویش نتواند
بی رضای تو دم برآوردن
جز به امر تو آب و نان خوردن
من یقینم اگر چه من چو سگم
که همه مهر توست خون و رگم
چون کنم بر تو عرضه اسراری؟
که تو دانی و من که ام باری
چون تو دانی مرا ز بعد خدا
که کند راست از دروغ جدا
از تو چیزی نکرده ام پنهان
بر تو نگزیده ام کسی به جهان
نیک و بد با تو در میان بوده است
چه کنم سود من زیان بوده است
تو بمان دوستکام و دشمن مال
پس ضمیر تو شاهد احوال
گرچه بر بنده عیب می جویند
همه آنچ از خود اند می گویند
نکند شاه بد چو بی راهان
به سخن ریزه غرض خواهان
گر از این در هزار باز بود
دل پاک تو پاکباز بود
گر کسی را عجب نماید راست
بس عجب نیست ترک راست کراست؟
راستان کز نظر نشان طلبند
راستی از خم کمان طلبند
در خرابات عشق مردان اند
کاسمان را چو آس گردانند
گر در آن جمع راستی نبُدی
شیخ را باز خواستی نبدی
نظر راستی مؤثر شد
ور نه شیخ از چه واقف سرّ شد
تا به خود هم ز خود نظر نکند
بیخودی را ز خود خبر نکند
جان به جان، دل به دل مقابل شد
دل و جان را مراد حاصل شد
چون دویی از میانه برخیزد
عذر و دفع و بهانه برخیزد
عقل و وهم و خیال محو شوند
فارغ از وضع صرف و نحو شوند
ملک جان عالمی فرو گیرد
بعد از این رونقی نکو گیرد
همه هیچ است و هیچ هرچه جز اوست
همه رین است اگر همه نیکوست
شرک با دوست در نمی گنجد
هرچه جز اوست در نمی گنجد
که به روحش سلام باد از ما
خوب گفته است احکم الحکما
«این همه طمطراق بیهوده است
عقل جز راستی نفرموده است»
راستی نقش اگر بباخته ام
چه کنم با قضا بساخته ام
همه توفیر من زیان بوده است
شرک البته در میان بوده است
خودپرستی بتر ز عزّی و لات
بر پیام آور خدا صلوات