شب دگر باره در محاکا شد
چون مجازات بیمحابا شد
گفت: «شوخی و حد ببردی تو
خوش خوشم نیک برشمردی تو
من نه آنم که نسبتم کردی
سخت بیوقع و رتبتم کردی
یار خلوتنشین عشاقم
آرزومند یار مشتاقم
وقت ایشان همیشه خوش دارم
همه شبْشان پیالهکش دارم
بر سر کویشان عسس باشم
با شکر مانع مگس باشم
گاه بر بام پاسبان باشم
گاه در خانه میزبان باشم
زخمه عود و زخمه تنبور
روی خوب و خلاصه انگور
خواهم آماده با حریف و ندیم
منکرم گو سؤال کن ز حکیم
که نخواهد سماع روحانی؟
که ننوشد شراب ریحانی؟
خال مصباح چون برافروزد
شب خلوت ز شمع من سوزد
بی حضور وجود من در جمع
ندهد هیچ روشنایی شمع
بس که خواهد که روی من بیند
شب همه شب ز پای ننشیند»