روز در تاب شد دگرباره
کرد از غصه پیرهن پاره
گفت: «اگر بر من اعتراض کنی
چون سواد خودم بیاض کنی
من زنم صیقلت، دگر که زند؟
وز من استادوارتر که زند؟
عنبری لیک بویناک چو ثوم
گرم و مردمکُشی چو دود سَموم
لبِ شیرینلبان روم و خُتن
برِ سیمینبرانِ سیبذقن
دو لب زنگیان چو گرده گاو
هر دو سوراخ انفشان چو دو ناو
این به آن آن به این نکو ماند
دیو با حور عین نکو ماند
ابر نه بُرقع سیاه من است
بلکه سقای بارگاه من است
چیست ابر سیاه؟ چتر زمین
اگرت دیده روشن است ببین
تا دهد ابر سایهدار از یم
به لب تشنگان بادیه نم
لعبتان نبات بگرازند
وز سموم تموز بگدازند
شاخ را از نبات نخل دهند
برگ گل و انگبین به نحل دهند
در خواصش نتیجه بسیار است
این خود اندر جهان پدیدار است
رنگ ما را که بر شمردهستی
هم تو آن را جواب کردهستی
تو ندانی که رمز خضر چه بود
گر بدانی، نکو! وگر نه چه سود؟
آنچه در باب مصطفیٰ گفتی
آن سخن روی در صفا گفتی
چون تویی را سخن به راه و نه راه
نرسد در رسول صلی الله
آل عباس اگر برافتادند
چون توان کرد؟ آدمیزادند
نه به رنگ سیاه بود و سفید
دولت و نکبت است و بیم و امید
خلق را زیر آسمان بلند
عاقبت منقطع شود پیوند
حق و باطل خلاف یکدگرند
هرکس الا نصیب خود نبرند
سحر فرعون مرتفع نشود
رشتهٔ اصل منقطع نشود
نیست، گر کژ ندید سالک راه
هیچ باقی بغیر وجه الله»