روز بار دگر به جوش آمد
با شب تیره در خروش آمد
گفت: «ای خشکمغزِ تردامن
چند خواهی جدل زدن با من؟
مگر آنجا که میرسی عدم است
ورنه نادیده در وجود کم است
یاور فاسقان دزد فریب
اژدها هیبت و نهنگ نهیب
به تو مستظهرند اهل فساد
چون تو در ظلمتند اهل تضاد
زیر دامن گرفته شبرو را
راهش آموخته برونشو را
به تو منسوب شد سیهکاری
چند بیشرمی و تبهکاری؟!
طالبان را ز راه میفکنی
پشت مشت ضعیف میشکنی
روزشان باز من به راه آرم
از بیابان به خانقاه آرم
تویی آن زال پرفریب و فتن
به حوادث همیشه آبستن
از تو هر شب که روز میآید
شغب و شور و فتنه میزاید
نبوَد کار من نهانکاری
دزدی و شبروی و طرّاری
تو درآیی جهان شود دلگیر
صبحدم بشکفد چو غنچه ضمیر
بر خلاف نهیب شبهنگام
فرحی هست در سپیده بام
بود البته از چه از هم و غم
دل مردم نماز شام دژم
نقد مردان که ره شتافتهاند
همه در جیب صبح یافتهاند
صبح در نفس خویش پیلتن است
با طلایه سپاه تیغزن است
چون برآرد ز جیب مشرق سر
در دهند از وصول روز خبر
هم خروسان بامدادانگیز
در جهان افکنند رستاخیز
هم منادی گران بیت الله
عالمی خفته را کنند آگاه
تا بود روزهدار با من خوش
خوش بود چون خلیل بر آتش
روی در قبله نماز کنند
شکر انعام بینیاز کنند
ز امتلا بیم آنکه همچو انار
بچکد مردم از گرانی بار
چون شدند از گرانی تو ملول
شکمی پر ز مشرب و ماکول
سر به بالین غفلت آوردند
جامه چون مستراح پر کردند
در جهان هرچه جانور باشد
جمله را جنبش از سحر باشد
چند گویی ز شام و شب، خاموش
بر سر و ریش خود جهان مفروش
گر همه سو ز یک غریب بود
کیات از خوشدلی نصیب بود؟»