باز شب داد روز را پیغام
که: «چنین بر مکش به چرخ اَعلام
من جهاندار بودم از اول
نه تو نه مه نه مشتری نه زحل
کدخدای جهان به حکم خدای
منم و من به عقل روشنرای
قله این بلند طارم را
یعنی این قلعه چهارم را
دیدبانی مقیم میبایست
چشم داری عظیم میبایست
بهر آن بر گماشتند ترا
تا به اکنون بداشتند ترا
گر سخن در معاملت باشد
دیدهبان را چه منزلت باشد؟
همچو عیسی بمانده در راهی
چون کنی دعوی شهنشاهی؟
ماورای تو چند حکاماند
کز تو برترنشین این باماند
همه بر تو محیط و مافوقاند
همه با تخت و افسر و طوقاند
نیست بالای من کسی دیگر
منم و مملکت ز من یکسر»