شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

پیش شیران دعوی شیری مکن چون روبهی

نا خوش است از زشت و لاغر لاف حسن و فربهی

خوش نباشد با اسیری از امیری دم زدن

زشت باشد با گدائی لاف و دعوی شهی

تو سلیمانی ولیکن دیو دارد خاتمت

یوسفی اما عزیز من هنوز اندر چهی

دعوی ناکرده خودرا از خودی خود بخود

خلق را دعوی بخود کردن بود از ابلهی

تو تهی از حق از آنی کز خودی خود پری

پر ز حق آن دم شوی کز خویشتن گردی تهی

ابتدائی نیست ره را پس تو چونی مبتدی

انتهایی نیست حق را پس تو چونی منتهی

ابتدا و انتها بود آن او نه از تو است

بگذری از هر دو یکباره و از خود وارهی

طفل راهی رو طلز کن پیر ره بینی بحق

تا زمام اختیار خود بدست او دهی

روز و شب در نور ارشادش همی رو ره را

تا قدم از ظلمت آباد دل بیرون نهی

بعد از آن چون مغربی از راه و رهرو فارغ است

رهرو و ره را بدور انداز اگر مرد رهی