شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹

من که در صورت خوبان همه او می‌بینم

تو مپندار که من روی نکو می‌بینم

نیست در دیده من هیچ مقابل همه اوست

تو قفا می‌نگری من همه رو می‌بینم

هرکجا می‌نگری دیده بدو می‌نگرد

هرچه می‌بینم ازو جمله بدو می‌بینم

تو به یک سوش نظر می‌کنی و من همه سو

تو ز یک سو و منش از همه سو می‌بینم

می باقیست که بی‌جام و سبو می‌نوشم

عکس ساقی است که در جام و سبو می‌بینم

گاه با جمله و گه جمله ازو می‌دانم

گاه او جمله و گه جمله در او می‌بینم

بوی گلزار تو از باد صبا می‌شنوم

سرو بستان ترا بر لب جو می‌بینم

مغربی آنکه تواش می‌طلبی در خلوت

من عیان بر سر هر کوچه و کو می‌بینم