شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

بی نقاب آن جمال نتوان دید

در رخش جز مثال نتوان دید

روی او را بزلف و خال توان

دید بی زلف و خال نتوان دید

بخیالش از آن شدم قانع

که از او جز خیال نتوان دید

خود جمال کمال روی ترا

بی حجاب جلال نتوان دید

ذات مخفی است از صفات کمال

بی صفات کمال نتوان دید

آفتابی است در ظلال نهان

زو بغیر از ظلال نتواندید

بپذیرد زوال مهر رخش

مهر او را زوال نتواندید

همه گرد سراب میگردیم

چونکه آب زلال نتواندید

مغربی هیچ چیز از آن عنقا

بجز از پر و بال نتوان دید