شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

مرا دلیست کا او را نه انتهاست و نه غایت

نهایت همه دلها به پیش دوست هدایت

چو برزخی که بود در میان ظاهر و باطن

میان ختم نبوت فتاده است ولایت

ازوست بر همه جانها فروغ تاب تجلی

ازوست بر همه دلها ظهور نور هدایت

روان او ز تصور گذشته است و تفکر

عیان او ز خبر وارهیده است و حکایت

علوم او ز طریق تجلی است و تدلی

نه از طریقه عقل است و بخت و نقل روایت

دلیکه عرش و نظرگاه ذات پاک قدیمست

چو ذات پاک قدیم است و بیکران و نهایت

زهی ظهور و زهی جلوه‌گاه مظهر جامع

زهی سریر و زهی پادشاه ملک و ولایت

بود ز اسم و ز رسم و صفات نعت مجرد

برون ز عالم مدحست و دم شکر و شکایت

ز بسکه مغربی با دوست گشته است مصاحب

صفات دوست در او کرده است جمله سرایت