مرا دلیست کا او را نه انتهاست و نه غایت
نهایت همه دلها به پیش دوست هدایت
چو برزخی که بود در میان ظاهر و باطن
میان ختم نبوت فتاده است ولایت
ازوست بر همه جانها فروغ تاب تجلی
ازوست بر همه دلها ظهور نور هدایت
روان او ز تصور گذشته است و تفکر
عیان او ز خبر وارهیده است و حکایت
علوم او ز طریق تجلی است و تدلی
نه از طریقه عقل است و بخت و نقل روایت
دلیکه عرش و نظرگاه ذات پاک قدیمست
چو ذات پاک قدیم است و بیکران و نهایت
زهی ظهور و زهی جلوهگاه مظهر جامع
زهی سریر و زهی پادشاه ملک و ولایت
بود ز اسم و ز رسم و صفات نعت مجرد
برون ز عالم مدحست و دم شکر و شکایت
ز بسکه مغربی با دوست گشته است مصاحب
صفات دوست در او کرده است جمله سرایت