غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

بگیرم خون پاک تاک ازین پس

بشویم دفتر ادراک از این پس

به مِی دلق ریائی را بشویم

شوم ز آلودگی ها پاک از این پس

صبا زد چاک بر پیراهن گل

زنم بر جامۀ غم چاک از این پس

اگر پیر مغان دستم بگیرد

نخواهم زیستن غمناک از این پس

اگر پامال خواهم شد چه باک است

ندارم دست ازین فتراک از این پس

نجویم گرچه میجستم ازین پیش

وفا زان دلبر چالاک از این پس

ز دست و پای زنجیرم گشودند

توانم ریخت بر سر خاک از این پس

نخواهم گرچه جانم بر لب آمد

پی زهر غمت تریاک از این پس

بگو دهقان عالم را که برخاک

نکارد جز نهال تاک از این پس

چو شد مقصود از جانانه حاصل

زجان دادن ندارم باک ازاین پس

چه سازم گر نسازم پس بسازم

دلا با گردش افلاک از این پس

هوا خواه تو شد مگذار ازین بیش

غبار خویش را بر خاک از این پس