سحر باد صبا از ساحت کوی تو میآمد
که با وی بر مشام جان من بوی تو میآمد
روان شد جوی خون تازه از زخم درون من
همانا بوی مشک از ناف آهوی تو میآمد
چو خُمِّ باده میجوشید مغزم دوش از مستی
به یاد من نگاه چشم جادوی تو میآمد
دلم در خون همیغلتید چون بسمل که از هرسو
بر او زخمی ز یاد تیغ ابروی تو میآمد
به قصد کعبه مُحرِم شد دلم دوش از سر مستی
چو از دنبال او رفتم به مشکوی تو میآمد
ز کوی میفروشان هایهو برخاست دانستم
که بر گوش دل مستان هیاهوی تو میآمد
دل دیوانه از هامون به سوی شهر شد مایل
به یادش گوییا زنجیر گیسوی تو میآمد