غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

گر گنج غمت در دل دیوانه نمی‌شد

ویرانه مقام من دیوانه نمی‌شد

شه کاش خراج از ده ویرانه نمی‌خاست

یا ملک دلم کاش که ویرانه نمی‌شد

دانی ز چه عاشق به ره فقر و فنا رفت

سودای جهان با غم جانانه نمی‌شد

دل کاش به بیگانه وفاهای تو می‌دید

تا یکسره از غیر تو بیگانه نمی‌شد

گر در دل شمع آتشی از عشق نمی‌بود

آگاه ز سوز دل پروانه نمی‌شد

فریاد رسم شد شب هجران تو فریاد

می‌مردم اگر ناله مستانه نمی‌شد

امید خلاص از خَم زلفین توام بود

در دام اگر آن خال سیه دانه نمی‌شد

بر لشکر غم خانۀ دل تنگ نگشتی

گر خیل خیال تو در این خانه نمی‌شد

روشن نشدی شمع دل از هیچ چراغم

گر پرتوی از روزن میخانه نمی‌شد

ساقی به یکی جرعه ز غم کرد خلاصم

زنهار گر این فکر حکیمانه نمی‌شد

بر عقل غبار ار نزدی آتش عشقت

در شهر به دیوانگی افسانه نمی‌شد