روباهی بهچنگ کفتاری گرفتار شد؛ دندان طمع در وی محکم کرد. روباه فریاد برآورد که «ای شیر بیشه زورمندی و ای پلنگ قله سربلندی! بر عجز و شکستگی من ببخشای و شکال این اشکال را از پای جهانپیمای من بگشای! من مشتی پشم و استخوانم، از خوردن من چه خیزد و در آزردن من که آویزد؟»
هر چند از این مقوله سخن راند در وی نگرفت؛ گفت: «یاد آر حقی که مرا با توست، از من آرزوی مباشرت کردی، آرزوی تو را برآوردم، چند بار متعاقب با تو مباشرت کردم»
کفتار چون این گفتار شنیع شنود آتش غیرت در وی بجوشید؛ دهان بگشاد که «این چه سخن بیهوده است و این واقعه کی و کجا بوده است؟» از وی دهانگشادن همان بود و از روباه رو در گریز نهادن همان!
به قول خوش چو نیابی ز چنگ خصم رهایی
به آن بود که زبان را به ناخوشی بگشایی
چو قفل خانه بهآهستگی گشاده نگردد
پی شکستنش آن به که سوی سنگ گرایی