سگی از هر طعمه بی بهره بر در دروازه شهر ایستاده بود، دید قرصی نان گردان گردان از شهر بیرون آمد و روی به صحرا نهاد سگ در دنبال وی دوان شد و آواز داد که ای قوت تن و و ای قوت روان، آرزوی دل و آرام جان! عزیمت کجا کرده ای و روی به کجا آورده ای؟
گفت: در این بیابان با جمعی از سرهنگان از گرگان و پلنگان آشنایی دارم، احرام زیارت ایشان بسته ام.
سگ گفت: مرا مترسان که اگر به کام نهنگ و دهن پلنگ در رفته ای من در قفای توام.
آنم که به عمر خویش هرگز
خالی نشدم ز آرزویت
گر گرد همه جهان بگردی
ساکن نشوم ز جستجویت
آنان که جز به نان نبود زنده جانشان
دارند رو به خدمت دونان برای نان
گر فی المثل ز دست کسان صد قفا خورند
همچون سگ گرسنه دوند از قفای نان