درویشی به عشق جفاکیشی گرفتار شد، به سر راهی می دوید و اشکی می ریخت و آهی می کشید و از وی به چشم مرحمت هرگز نگاهی نمی دید.
با او گفتند: معشوق تو همواره همخانه مستان است و همخوابه می پرستان. با درویشان یار نیست و با معتقدان جز بر سر انکار نی. طالب او همچو او می باید و مصاحب او همچو او می شاید. هیچ بهتر از آن نیست که دامن از او درچینی و پی کار خود بنشینی.
درویش چون این نصیحت شنود بخندید و گفت:
درد عشق است مرا بهره ز جانان، نخورم
غصه گر زو دگری حسن تجمل بیند
او گلستان جمال است عجب نیست کزو
خارکش خار برد طالب گل گل چیند