جامی » بهارستان » روضهٔ پنجم (در عشق و ذکر حال عاشقان) » بخش ۷

جوانی با کمال ادب به اشتر ملقب بر دختری جمیله از مهتران قبیله جیدا نام عاشق شد و رابطه وداد و قاعده اتحاد میان ایشان محکم گشت. آن راز را از نزدیک و دور می پوشیدند و در اختفای آن حسب المقدور می کوشیدند، اما به حکم آنکه گفته اند:

عشق سریست که گفتن نتوان

به دو صد پرده نهفتن نتوان

عاقبت راز ایشان بر روی روز افتاد و سر ایشان از نشیمن کمون به انجمن برون آمد، میان دو قوم ایشان جنگها انگیخته شد و خونها ریخته گشت قوم جیدا خیمه توطن از آن دیار برکندند و بار اقامت به دیار دیگر افکندند.

چون شداید فراق متمادی شد و دواعی اشتیاق متقاضی گشت روزی اشتر با یکی از دوستان خود گفت: هیچ توانی که با من بیایی و مرا در زیارت جیدا مددگاری نمایی، که جان من در آرزوی وی به لب رسیده و روز من در مفارقت او به شب انجامیده.

گفت: سمعا و طاعتا، هرچه گویی بنده ام و هرچه فرمایی به آن شتابنده. هردو برخاستند و راحله ها بیاراستند، یک روز و یک شب و یک روز دیگر تا شب راه بریدند تا شب را به آن دیار رسیدند، در شعب کوهی نزدیک به آن قوم فرود آمدند و راحله ها را بخوابانیدند.

اشتر آن دوست را گفت: برخیز و اشتر گمشده را سراغ کنان به این قبیله بگذر و با هیچ کس نام مبر مگر با کنیزکی فلانه نام که راعی گوسفندان و محرم رازهای پنهان وی است. سلام من به او برسان و از وی خبر جیدا پرس و موضع فرود آمدن ما او را نشان ده.

آن دوست گوید: من برخاستم و به آن قبیله درآمدم، اول کسی که مرا پیش آمد آن کنیزک بود، سلام اشتر رسانیدم و حال جیدا پرسیدم گفت: شوهر وی بر وی تنگ گرفته است و در محافظت وی آنچه ممکن است به جای می آرد اما موعد شما آن درختان است که در عقب فلان پشته است، باید که وقت نماز خفتن را آنجا باشید.

من زود برگشتم و آن خبر را به اشتر رسانیدم هر دو برخاستیم و آهسته راحله ها را می کشیدیم تا وقت موعود را به موعد معهود رسیدیم.

بودیم در انتظار با گریه و آه

بنشسته به راه یار کز ره ناگاه

آواز حلی و بانگ خلخال آمد

یعنی خیزید کامد آن چارده ماه

اشتر از جای بجست و استقبال کرد و سلام گفت و دست بوسید. من روی از ایشان برتافتم و به جانب دیگر شتافتم مرا آواز دادند که بیا هیچ ناشایستی در میان نیست و جز گفتگوی بر سر زبان نی. من باز آمدم و هر دو بنشستند و با هم سخنان از گذشته و آینده درپیوستند.

در آخر اشتر گفت که امشب چشم آن دارم که با من باشی و چهره امید مرا به ناخن مفارقت نخراشی. جیدا گفت: لا والله این به هیچ گونه میسر نیست و کاری بر من ازین دشوارتر نی. می خواهی که باز آن واقعه های پیشین پیش آید و گردش ایام به تازگی ابواب شداید آلام بر من بگشاید؟ اشتر گفت: والله که تو را نمی گذارم و دست از دامنت نمی دارم.

هرچه آید گو بیا و هرچه خواهد گو بشو

جیدا گفت: این دوست تو طاقت آن دارد که هرچه من گویم به جای آورد؟ من برخاستم و گفتم: هرچه تو گویی چنان کنم و هزار منت به جان خود نهم و اگر چه جان من در سر آن رود و جامه های خود را بیرون کرد و گفت: این بپوش و جامه های خود را به من ده.

پس گفت: برخیز و به خیمه من درآی و در پس پرده بنشین. شوهر من خواهد آمد و قدحی شیر خواهد آورد و خواهد گفت: این شام توست، بستان. تو در گرفتن آن تعجیل مکن و اندک تعللی پیش گیر، آن را به دست تو خواهد داد یا بر زمین خواهد نهاد و برفت تا بامداد دیگر نخواهد آمد.

هر چه گفت چنان کردم چون شوهر وی قدح شیر آورد. من ناز دراز در پیش گرفتم. وی خواست که بر زمین نهد و من خواستم که از دست وی بستانم دست من بر قدح آمد و سرنگون شد و شیرها بریخت در غضب شد و گفت: این با من ستیزه می کند و دست دراز کرد و از آن خانه تازیانه ای از چرم گاو گوزن از پس گردن تا پشت دم بریده و به زور سرپنجه شدت و جلادت برهم پیچیده.

در سطبری نمونه افعی

در درازی قرینه ثعبان

بود تصویر مار صنعت او

لوح تصویر او تن عریان

برداشت و پشت مرا چون شکم طبل برهنه ساخت و چون طبال روز جنگ به ضربات متعاقب و نفرات متوالی بنواخت، نه مرا زهره فریاد که می ترسیدم که آواز مرا بداند و نه طاقت صبر که می اندیشیدم که پوست بر من بدراند.

بر آن شدم که برخیزم و به خنجر حنجره او را ببرم و خون او بریزم. باز گفتم فتنه ها به پای خواهد شد که نشاندن آن از دست هیچ کس نیاید، صبر کردم، مادر و خواهر وی آگاه شدند و مرا از دست او کشیدند، وی را بیرون بردند.

ساعتی برنیامد که مادر جیدا درآمد بر گمان آنکه من جیدایم من به گریه درآمدم و ناله برداشتم و جامه در سر کشیدم و پشت بر وی کردم گفت: ای دختر از خدا بترس و کاری که خلاف طبع شوهر است پیش مگیر که یک موی از شوهر تو خوشتر از هزار اشتر.

اشتر خود کیست که تو از برای وی محنت کشی و این شربت چشی؟ پس برخاست و گفت: خواهر تو را خواهم فرستاد تا امشب دمساز و همراز تو باشد و برفت بعد از ساعتی خواهر جیدا آمد و گریه برگرفت و بر زننده من دعای بد کرد به او سخن نگفتم در پهلوی من بخفت.

چون قرار گرفت دست دراز کردم و دهان وی را سخت بگرفتم و گفتم: اینک خواهر تو با اشتر است و من به جای او این همه محنت کشیدم این را پوشیده دار اگر نه هم شما فضیحت می شوید و هم من. اول وحشت تمام به وی راه یافت و آخر آن وحشت به مؤانست بدل شد و تا صبح آن قصه را می گفت و می خندید.

چون صبح بدمید جیدا درآمد چون ما را با هم بدید بترسید گفت: ویحک این کیست پهلوی تو؟ گفتم: خواهر تو و این نیک خواهریست مر تو را. پس گفت که وی اینجا چون افتاد؟ گفتم: این را از وی پرس که فرصت تنگ است جامه خود برگرفتم و به اشتر پیوستم و هر دو سوار شدیم و در راه درآمدیم.

در اثنای راه این قصیده را به وی بگفتم پشت مرا بگشاد و جراحتهای تازیانه را بدید و عذرخواهی بسیار کرد و گفت: حکما گفته اند: یار از برای روز محنت باید و اگر نه روز راحت یار کم نیاید.

دلا گر آیدت روزی غمی پیش

چو یاری باشدت غمخوار غم نیست

برای روز محنت یار باید

وگرنه روز راحت یار کم نیست