حزین لاهیجی » ترکیب بند در مرثیهٔ حضرت سید الشهدا (ع)

طوفان خون، ز چشم جهان جوش می زند

بر چرخ، نخل ماتمیان، دوش می زند

یا رب شب مصیبت آرام سوز کیست

امشب که برق آه رَهِ هوش می زند؟

روشن نشد که روز سیاه عزای کیست

صبحی که دم ز شام سیه پوش می زند؟

آیا غم که، تنک کشیده ست در کنار

چاک دلم که خندهٔ آغوش می زند؟

بسی نوشداروی دل غمدیدگان بود

آبی که اشک بر رخ مدهوش می زند

ساکن نمی شود نفس ناتوان من

زین دشنه ها که بر لب خاموش می زند

گویا به یاد تشنه لب کربلا حسین

طوفان شیونی ز لبم جوش می زند

تنها نه من، که بر لب جبریل نوحه هاست

گویا عزای شاه شهیدان کربلاست

شاهی که نور دیدهٔ خیرالانام بود

ماهی که بر سپهر معالی تمام بود

شد روزگار در نظرش تیره از غبار

باد مخالف از همه سو بس که عام بود

آب از حسین بُرّد و خنجر دهد به شمر

انصاف روزگار ندانم کدام بود؟

آبی که خار و خس، همه سیراب از آن شدند

آیا چرا بر آل پیمبر حرام بود؟

خون، دیدهها چگونه نگرید بر آن شهید

کز خون به پیکرش کفن لعل فام بود

دادی به تیر و نیزه تن پاره پاره را

زان رخنه ها چو صید مرادش به دام بود

آن خضر اهل بیت به صحرای کربلا

نوشید آب تیغ، ز بس تشنه کام بود

تفتند، زآتش عطش آن لعل ناب را

سنگین دلان مضایقه کردند آب را

ای مرگ زندگانی ازین پس وبال شد

جایی که خون آل پیمبر حلال شد

مهر جهان فروز امامت به کربلا

از بار درد، بدرِ تمامش هلال شد

شاخ گلی ز باغ امامت به خاک ریخت

زین غم، زبان بلبل گوینده لال شد

افتاده بین به خاک امامت ز تشنگی

سروی کزآب دیدهٔ زهرا نهال شد

تن زد درین شکنج بلا تا قفس شکست

بر اوج عرش، طایر فرخنده بال شد

شبنم به باغ نیست،که از شرم تشنگان

آبی که خورد گل، عرق انفعال شد

از خون اهل بیت که شادند کوفیان

دلهای قدسیان، همه غرق ملال شد

آن ناکسان، ز رویِ که دیگر حیا کنند

سبط رسول را، چو سر از تن جدا کنند؟

خونین لوای معرکهٔ کارزار کو؟

میدان پر از غبار بود، شهسوار کو؟

واحسرتا، که از نفس سرد روزگار

افسرده شد ریاض امامت، بهار کو؟

زان موجها که خون شهیدان به خاک زد

طوفان غم گرفته جهان را، غبار کو؟

اشکی که گرد کلفت خاطر برد کجاست؟

آهی که پاک بِسترد از دل غبار کو؟

تا کی خراش دیده و دل، خار و خس کند

آخر زبانهٔ غضب کردگار کو؟

کو مصطفی؟ که پرسد ازین امّت عنود

کای جانیان، ودیعت پروردگار کو؟

کو مرتضی؟ که پرسد ازین صرصر ستم

بود آن گلی که از چمنم یادگار، کو؟

ای شور رستخیز قیامت، درنگ چیست؟

آگه مگر نیی که به عالم عزای کیست؟

ای دل چه شد که از جگر افغان نمی کشی؟

آهی به یاد شاه شهیدان نمی کشی؟

سرها جدا فتاده، تن سروران جدا

در کربلا سری به بیابان نمی کشی؟

در ماتمی که چشم رسول است خون فشان

از اشک، غازه بر رخ ایمان نمی کشی؟

کردند بر سنان سرِ آن سروران تو

لخت جگر به خنجر مژگان نمی کشی؟

دستت رسا به نعمت الوان عشق نیست

تا آستین به دیدهٔ گریان نمی کشی

هامون، چرا نمی کنی از موج اشک پُر؟

این فوج را به عرصهٔ میدان نمی کشی؟

شرمی چرا نمی کنی از خون اهلبیت؟

ای تیغ کین، سری به گریبان نمی کشی؟

داد از تو، ای زمانهٔ بیدادگر که باز

شرمنده نیستی ز ستمهای جانگداز

نخل تری به تیشهٔ عدوان فکنده ای

از پا، ستون کعبهٔ ایمان فکنده ای

ازتشنگی سفینه آل رسول را

در خاک و خون، به لجّهٔ طوفان فکنده ای

ای خیره سر، ببین که سر انورکه را

در کربلا، چو گوی به میدان فکنده ای

از خنجر ستیزهٔ هر زادهٔ زباد

بس رخنه ها به سینهٔ مردان فکنده ای

شرمت ز کرده باد، که گیسوی اهل بیت

در ماتم حسین، پریشان فکنده ای

آتش به دودمان رسالت زدی و باز

خصمی به خانوادهٔ ویران فکنده ای

دامان خاک تیره، ز خون شد شفق نگار

طرح خصومتی به چه سامان فکنده ای!

جانهای مستمند، نگردند شادکام

قهر خدا اگر نکشد تیغ انتقام

خون از زبان خامه حزین، این قدر مریز

دستی به دل گذار، درتن شور رستخیز

خامش نشین دلاکه به جایی نمی رسد

با روزگار خصمی و با آسمان ستیز

آسودگی محال بود در بسیط خاک

مرّیخ دشنه دارد و رامح سنان ستیز

تن زن دببن شکنج تن و صبرپیشهکن

گیرم که پای سعی بود، کو ره گریز؟

عبرت تو را بس است ز احوال رفتگان

زندانی حیات بود، یوسف عزیز

یا رب به جیب پاک جوانان پارسا

یا رب به نورسینهٔ پاکان صبح خیز

یا رب به اشک چشم یتیمان خسته دل

یا رب به خون گرم جگرهای ریز ریز

کز قید جسم تیره، چو جان را رها کنی

حشر مرا به زمرهٔ آل عبا کنی؟