حزین لاهیجی » مثنویات » ودیعة البدیعه (حدیقهٔ ثانی) » بخش ۴۱

شکر لله که هفته ای مهلت

یافتم از حیات کم فرصت

که برین چند صفحه، ریخت قلم

از خط مشک فام، طرح ارم

قلمم، سرو جویباران است

رقمم خطّ گلعذاران است

قرنها بگذرد که طبع و قلم

از یم فیض بخش، گیرد نم

می نیابی پس از هزاران سال

دل دریاکش و زبان مقال

همه گویا و گنگ، از کِه و مَه

منفذ سِفلیند، خامش به

سر و مغز مقلّدان پوچ است

جوز مغز مقلدان پوچ است

این به خود بستگان که می بینی

خام لفظند و خاسر معنی

همه لالند و خوش مقال این کلک

پیر زالند و پور زال این کلک

خامه البرز کوه لرزاند

رگ خارا به مصرعم ماند

فلتانم که در مجاز افتد

لخت کوه است کز فراز افتد

موج معنی، ز کلک دریا دل

ریخت چندان که بحر شد، ساحل

خامه ام قصر خلد کرد بنا

کس چه داند، درین سپنج سرا

قصرهای ریاض رضوانی

می نگنجد به کاخ دهقانی

مرد باید، حریف نامهٔ من

نفخ صور است، بانگ خامهٔ من

جان کند زنده، تن بمیراند

تن چه داند، قلم چه می راند؟

این نگفتم که عامیان خوانند

قدر این نامه، عارفان دانند

در جهان نکته رس نمی بینم

مرد این نامه کس نمی بینم

آتش است این نوا که می دارد

شعله را، مرد باد پندارد

زنده را نان غذای تن باشد

مرده را، خاک در دهن باشد

مرغ سدره ست، کلک دستان زن

گوش عامی ست، روزن گلخن

شکن نامه، رشک چین دارم

در رقم، مشک و انگبین دارم

نافه، دریوزه گر، دوات مراست

نیل، لب تشنهٔ فرات مراست

جوی شهدی که از قلم جاری ست

نه شراب عوام بازاریست

دل دریاکشی همی باید

که ازین جرعه، بحر پیماید

بوالهوس را، مزاج صفراوی ست

شهد بنمودنش، جگرکاویست

نبرد هر کسی ز حلوا بهر

که بود در مزاج بر وی، زهر

طفل شش روزه را طعام ترید

می فشارد گلو، به عصر شدید

لقمه ای گر دهی به کودک خرد

طمع از وی ببر که کودک مرد

پیر کودک مزاج، بی حصر است

بالغ الرشد، نادر العصر است

ک...ون کشان، قد کشیده اند امروز

همه مال آبکور و ریش به گوز

ریش گاوند، لافیان جهان

دم گاو است به، ز ریشِ چنان

مرد بالغ، به ریش و سبلت نیست

مردی و مردمی به حیلت نیست

مکر و تلبیس، خوی ابلیس است

همه ریش تو قحبه، تلبیس است

تیز بازیگران بازاری

ریشخندی به ریش خود داری

پَرِ پندار، عرش پرواز است

پشّه، در چشم خویش شهباز است

قید پندار، نشکند آسان

جز به عون خدای ذوالاحسان

تلخ اگر حرف ماست، در کامت

عقل، شیرین کناد، در جامت

داروی تلخ، رنج بزداید

سخن تلخ سودمند آید

صدق محضم، کتاب مرقومم

لب مدزد، از رحیق مختومم

رشح این خامه، موج تسنیم است

طعنه بر خود مدان،که تعلیم است

چه کنم چون تو فرق نگذاری؟

سخن راست، طعنه پنداری

نفس رعناست، خصم جانی تو

به زیان داد، زندگانی تو

کرد، ای دوغ خورده ی بد مست

خودپرستی تو را سپاس پرست

هیچ در دیدهٔ تو نیست فروغ

هجی راست، به ز مدح دروغ

دل آزاده، فارغ از مدح است

هرچه گویم زمانه را قدح است

نه هجا پیشه ام نه مدح شعار

خفته ای را مگر کنم بیدار

خیرخواهیست مقصد و نیت

پاک نیت چه باکش از تهمت؟

راست بینی و راست گفتاری

می کند بر کجان، گرانباری

این نگویم که نیک و دانا شو

هرچه هستی، به خویش بینا شو

خواه نسناس باش و خواهی ناس

هرچه هستی، تو حد خود بشناس

کار مردان به خود مبند به زور

دل به دعوی گری مکن مغرور

نیست کار تو، بینش معنی

اینقدر بس که پیش پا بینی

نرساندی به هیچ دل، جز درد

لاف مردی چه می زنی، نامرد؟

نزده نقش بوریابافی

در شگفتم که از چه می لافی

پا نه و گام، خوش فراخی زن

با خریت، به ابر شاخی زن

مانده در کار خویش بیچاره

وندرین کارگاه، هر کاره

کار پاکان به خویشتن بستی

دستی و پشت دستی و پستی

نکنی درک، معرب و مبنی

از تو دور است راه تا معنی

چه کنی فکر در حدوث و قدم؟

باش در فکر فرج خویش و شکم

نشکیبد زکار خود مزدور

کار فرج و شکم تو راست، ضرور

لایق هرکسی بود کاری

به مثل، هر لُریّ و بازاری

در نگیرد تو را چو هیچ سخن

وقت تنگ است، هر چه خواهی کن

یک دو روزیست مهلت دنیا

چند پاید حیات سست بنا؟

حرف حق را، اگر رواجی نیست

مرض جهل را علاجی نیست

مرده از فیض عیسی، احیا گشت

عیسی از جاهلان گریخت به دشت

عامی خیره سر، بلاخیز است

دشمنی در جهان بداحیز است

نوش جاهل، همیشه نیش آمد

انبیا را ببین چه پیش آمد

همسریها به اولیا کردند

عهد بدگوهری ادا کردند

حق، بدان را بلای نیکان کرد

آفرینش، برای نیکان کرد

ز گزندی کزین گروه کشند

شهد جان پروری ز دوست چشند

دولتی را کز ابتدا دارند

همه زین خلق جانگزا دارند

خامه فرسوده شد ز رَه سپری

وه چه سازم به آتشین جگری

دل من تنگ بود و فرصت تنگ

غنچه را فصل دی چه بوی و چه رنگ؟

آنچه من دیدم از زمانهٔ خویش

آن ندیده ست از نمک، دل ریش

بار دردی که دل به دوش کشید

می نیارم تو را به گوش کشید

مدتی رفت و روزگاری شد

کز هنر، دل به زیر باری شد

بارها عهد بستمی با دل

که نریزد گهر،کف با دل

شکنم خامه، صفحه پاره کنم

سینه می جوشدم، چه چاره کنم؟

چه کنم؟ موج می زند دل ریش

موجهٔ بحر را، که بندد پیش

شور دل، چون لبم بجنباند

زور این لطمه، کوه غلتاند

نه به فکرم سر است و نه گفتار

سخنم چیست؟ موج دریا بار

حق علیم است کاندرین پیشه

روز اول، نبودم اندیشه

لبم از شیر شست، آب سخن

لوح پیشانیم، کتاب سخن

سخن از ماست جاودان، زنده

وز سخن های ماست، جان زنده

به من از چین رسید، قافله ها

پر شد از بوی مشک، مرحله ها

بوشناسان دماغ بگشایند

برو آغوش داغ بگشایند

صفحه ها، طبله های عطار است

نقطه ها، نافه های تاتار است

غیر مشک ختن طراز قلم

نبود داغ عشق را مرهم

می کند می، به کام مخمورم

مشک پرورده، داغ ناسورم

رگ جان تار و ناله مضراب است

ساغرم داغ و باده خوناب است

چکد آتش ز نالهٔ سردم

همه دردم، که عشق پروردم

خلفم، عشق کیمیاگر را

شعله می پرورد، سمندر را

مایه دار، از محیط بوی من است

آتشین باده در سبوی من است

مرحبا عشق جان و دل پرور

پخته نام من است از آن آذر

از بهارش، شکفته باغ دلم

آتشین لاله است، داغ دلم

دیده هر جا فشاند مژگانی

چهره افروز شد، گلستانی

از کنارم که خلوت یار است

ز جگر پاره پاره گلزار است

شد کمان گرچه قامت چو خدنگ

چنگ عشقم خمیده باشد تنگ

می خروشد، دل خراشیده

غمم از بهر آن تراشیده

چنگ باید که در خروش بود

نپرم سازم ار خموش بود

روم از خود به نالهٔ سحری

ناقه را، از حدی ست، رَه سپری

بی سماعم نمی شود رَه طی

می روم هم عنان ناله، چون نی

نی منم، نایی آن مسیح نفس

دم اقبال فیضه الاقدس

عشق می ‎گویم و زبان سوزد

لب ز تبخاله، خرمن اندوزد

نفسم آتش و زبان عشق است

تب گرمم در استخوان عشق است

در نیستانم آتش افتاده

کار با عشق سرکش افتاده

نیستان رفت و آتش است بلند

همه آتش بود، کجاست سپند؟

از سپند است، یک خروشیدن

چاره نبود به جز که جوشیدن

صبح در سینه، یک نفس دارد

دستگاه فغان، جرس دارد

فرصت گفتن و شنیدن کو؟

طاقت یک نفس کشیدن کو؟

رفته از جوش رعشهٔ پیری

از کفم قدرت قلم گیری

گوهری چند، از قلم سفتم

چند ساعت، ز هفته ای گفتم

داشتم گر مجال یک شبه ای

می رساندم سخن، به مرتبه ای

که به سالی نیاریش خواندن

لیک واماندم از سخن راندن

به کلیمی که آفریده سخن

که ندارم سر سخن گفتن

قلم اکنون به دیده ام خار است

صفحه بر طبع نازکم بار است

سر و برگ سخن سرایی کو

کلّ شیءٍ یزول اِلّا هو

غفر الله ربنا و عفی

حسبنا الله ربّنا وکفیٰ