حزین لاهیجی » مثنویات » ودیعة البدیعه (حدیقهٔ ثانی) » بخش ۴۰

یاد می آیدم ز عهد پدر

روّح الله، روحه الاطهر

آن زمان بود سال عمرم پنج

رفته عمرم ز شایگانی گنج

عمر، گنج و زمانه چون باد است

تکیه بر باد، سست بنیاد است

ناگهان عید روزگار آمد

سپری شد خزان، بهار آمد

فصل اردی بهشت آمد پیش

سوخت اسپند، عید خیراندیش

یکی از جمله پرستاران

که به من بود مهربان از جان

بهرتشریف من به نزد پدر

آمد و عرضه داشت حلهٔ زر

در بغل داشت، قیمتی دیبا

دوزدم خواست، جامه ای زیبا

چون پدر حله دید نپسندید

سویم از چشم مهربانی دید

گفت آن خادم نکوخو را

مهرپرور سرشت دلجو را

این نه دلسوزی و نه غمخواری ست

عاقبت بینی ارکنی، یاریست

هر که اندیشهٔ مآلستش

نمک دوستی حلالستش

کس نداند که چرخ گردون چون

یکروش نیست دهر بوقلمون

طفل از امروز، چون شود خوگر

به پرندی قبا و حلّهٔ زر

شاید آن روزگار آید پیش

که نیابد مرقّع درویش

چونکه ناز و نعیم جوشی کرد

نتواند پلاس پوشی کرد

آن زمان، تلخی زمانه چشد

باید از جام زهر، جرعه کشد

با پسر، شفقت پدر دگر است

از تو بیگانه و مرا جگر است

غم او، بیشتر مراست به دل

نیم از روی التفات خجل

پس به من گفت این سزای تو نیست

لایق جامه و قبای تو نیست

مرد را زیب تن زبان باشد

حلّه، پیرایهٔ زنان باشد

حلّه از توست، نیست کوتاهی

هان ببخشش به هر که می خواهی

رغبت حلّه رفت از یادم

آن گرفتم، به دیگری دادم