حزین لاهیجی » مثنویات » ودیعة البدیعه (حدیقهٔ ثانی) » بخش ۳۹

سر همّت فشانیی که بجاست

دامن افشاندن از دنی دنیاست

پارسایی، عماد ایمان است

پاکبازی قمار مردان است

ناکس است آنکه امّت دنیاست

دل ناکس، کلوخ استنجاست

دل نبندد به این سرای سپنج

داده پیش از تو، رفتگان را رنج

باستان نامه اش اگر خوانم

پردهٔ غفلت است، بدرانم

من چه خوانم که خود همی خواند

گوش هوشی که بشنود، داند کذا

از متاع جهان کور و کبود

آنچه برداشتیم، عبرت بود

جرمکش مکر مار ضحاک است

هان که درکاسه جهان خاک است

خاک خوردن نباشدت درخور

خاکت آخر خورد، تو خاک مخور

خاک خوردن دهان نیازارد

تن و جان را بسی زیان دارد

دارم از نعمت جهان حقیر

دل بی آرزو و دیدهٔ سیر

شکر این نعمت فزون ز قیاس

کرده هر موی من، زبان سپاس

چشم کور گدا نمک گیر است

چشم صاحب بصیرتان سیر است

ساقی روزگار گول فریب

می زند بر سراب نقش عجیب

مهر گردون، چو بنگری، کین است

باده زهر است و کاسه زرّین است

امتداد زمان هزل و مجاز

اژدهایی بود، دهانش باز

می ندارد کرانه بیدادش

طعمه، از مغز آدمی زادش

آزمودیم دهر پیچاپیچ

مار زهرآگن است و دیگر هیچ

نقش دنیاست با دنی طبعان

مار رنگین و کودک نادان

هر که فکر زمانه سازی کرد

از جهالت، به مار بازی کرد

زهد عامه ست از دنی دنیا

زهد خاصه بود ز غیر خدا

تو که مرد مقام خاصانی

نه که از زهد عامه، وا مانی

کار آسان، گذشتن از دنیاست

از سر هیچ می توان برخاست

چیست دنیا؟ خیال فرج و شکم

میل جاه خسیس و حبّ درم

شکم و فرج را چه بنده شوی؟

پی جاه و درم چه هرزه دوی؟

پس امیدی به فکر پیچاپیچ

صورتش پوچ بود و معنی هیچ

دل نیاسودت، از تبه رایی

در تن آسانی و تن آرایی

مرد نبود به فکر زیب بدن

نور ایمان بس است زینت تن