حزین لاهیجی » مثنویات » ودیعة البدیعه (حدیقهٔ ثانی) » بخش ۱۲

بسته بودم زبان ولی ناچار

وحدتش را همی کنم اظهار

خامشی نیست بی سبب ما را

حرف، تبخاله شد به لب ما را

بحر معنی ست نیک تازه و ژرف

چه از آن گنجدم به ساغر حرف

لفظها تخته ای ست طوفانی

تو چه در تخته، بحر گنجانی

چه کنم ظرف گفتگو تنگ است؟

بار کوه است و لاشه خرلنگ است

خاصه من تنگتر به خودکردم

وزن را در میان حد کردم

بحر معنی و بحر شعر بهم

چون حبابی ست برکنارهٔ یم

روی و قافیه چهاکه نکرد؟

چه به ما تنگی فضا که نکرد؟

اینقدر هم که می زنم نفسی

راست گویم که نیست کار کسی

من نگویم خود اوست گوینده

گفتگو تهمتی ست بر بنده

پیش از این هم سخنوران دلیر

کارفرما شدند کلک دبیر

خود اگر رفته اند، مانده بجا

اثر خامه های ره پیما

هرکه نقاد در سخن باشد

می شناسد اگر چو من باشد

هر زبانی سخن نیارد کرد

ور کند هم، چو من نیارد کرد

چه حکایت کند زبان بی دل؟

نشود خامه ترجمان بی دل

دل اگر باشد و زبان هم نیز

همه یکسان نیند در همه چیز

قطره دارد دلی فراخور خویش

بحر را هم دلی ست در بر خویش

برده مستی عنان من از دست

نگرفته ست نکته کس بر مست

مستی از ره مرا به دور افکند

شعله بنشست و دود گشت بلند

نیست گرمی مرا امید از کس

آتش افروز خود شدم، به نفس

گفته بودم که وحدتش گویم

لب وکامی به شعله می شویم

وحدتی کان به حق کنی نسبت

به عدد ره ندارد آن وحدت

هست مجهول وحدت عددی

نشود وصف ذاتی احدی

وحدت مطلق حقیقی دان

که بود جزء و کل در آن یکسان

تا به عالم تقابل است و تضاد

آنچه نامش توافق است و داد

همه هالک بود در آن وحدت

همه محدود و بی کران وحدت

وحدت و کثرت ار چه اقسام است

هر یکی را به حدِّ خود نام است

همه اقسام کثرت و وحدت

متلاشی بود در آن حدت

ذره ای فیض شاملش نبود

هیچ کثرت مقابلش نبود

جل شانه، خدای را ضد نیست

باشدش ضد خدای موجد نیست

مشتمل دان به کل موجودات

وحدتش را علی السّوی بالذّات

احدیت مراتبش نبود

نسبتش گر دهی به ذات احد

آن احد گفتمت هوالله است

متعالی ز فهم آگاه است

کثرت آنجا نمی شود پیدا

که احد ذات واجب است آنجا

احد آنجا نه نعت و توصیف است

عین آن ذات، غیر تعریف است

ور دهی نسبتش به اسم صفات

یعنی آنها یکی بود بالذات

همه مستهلک است در ذاتش

بود آن وحدت اضافاتش

احدیت صفات و اسما را

نعت باشد به واحد یکتا

ور به افعال نسبتش دادی

که مسمّی بود به ایجادی

یعنی آن جامع صفات کمال

نیست بالذات مصدر افعال

نسبت این جای نعت باشد نیز

چون شنیدی عزیز دار عزیز

آنکه قائم به ذات خود باشد

هستی مطلق احد باشد

قائم الذّات غیر او نبود

استوار، آبها به جو نبود

آب جوی از قبیل اعراض است

ادعای نبوت اغماض است

همه در اصل ذات معدومند

جمله محتاج حی قیومند

هرچه را صاحب بقا بینی

نقش این عاریت سرا بینی

او نمایندگی به او دارد

رنگ پایندگی به او دارد

اثر نفخه های رحمانی

تیرگی را نموده نورانی

نو به نو خلعت وجود دهد

محفل آرایی شهود دهد

همه را دارد از فنا محفوظ

به نعیم بقا کند محظوظ

اثر موجدی و خلاقی

دایم است انفسی و آفاقی