حزین لاهیجی » مثنویات » ودیعة البدیعه (حدیقهٔ ثانی) » بخش ۱۱

گر به هستی نظر کند عارف

چون به علم الیقین بود واقف

بیند اول فراخور حالش

ذات حق و صفات افعالش

چون به عین الیقین رسد زان پس

همه ذات و صفات بیند و بس

چونکه حق الیقین نماید رو

گوید آنگاه لیس الا هو

او نگوید جز آنکه اوست که اوست

همه را بنگرد چه مغز و چه پوست

معنی مختلف به هستی نیست

ذهنی و خارجی به یک معنی ست

لیک دارد مراتب بسیار

منکشف باد بر اولواالابصار

درجاتش یکی ز یک برتر

اختلاف مراتبش بنگر!

هر مقامی به وصفی و نامی

هر یکی راست خاصه احکامی

چون الوهیت و ربوبیت

پس عبودیت است و خلقیت

گر کنی حفظ هر یک آگاهی

نکنی حفظ اگر تو، گمراهی

هر یکی را ببین به جای خودش

بنگر احکام آن، سزای خودش

گرچه جز نقطه نیست آنهمه حرف

قبض و بسطیست در میانه شگرف

نام آنها فقط نقط نکنی

اعتبارات را غلط نکنی

همچنین ظاهر است اینکه مداد

واحد است و نباشدش تعداد

پنج خواهی نویس و خواهی بیست

حرف ها را کرانه پیدا نیست

این کثیر و مداد یک باشد

وحدتش کی مقام شک باشد

لاتکون الحروف مفقوده

کلّها بالمداد موجوده

حیثُ لولا المداد، لیس الحرف

زیر حرف من است بحری ژرف

لیس الّا المداد فی الالواح

بی نیاز است صبح از مصباح

با همه حرفهای گوناگون

از تغیر بود مداد مصون

گر بگویند نیست غیر حروف

در سراپای لوح بخش نشوف

این کلامی ست صدق و نیست گزاف

می نگنجد در این قضیه خلاف

لیس الا المداد اگر گویی

راه کوی درست می پویی

در تمامی مظاهر آفاق

نیست غیر از منزه از اطلاق

دیدهٔ عارفان بزم شهود

می ندیده ست غیر از او موجود

بیند اعیان ممکنات همه

متلاشی به عین ذات همه

زآن که غیر از مداد پیدا نیست

گفته ای حرف، لیک معنا نیست

اعتبارات وصفی و اسما

غیر از این نیست گر شوی بینا

مثبت لوح می شود منفی

منفیش هم ز نفی مستعفی

می شود مهرهٔ دلم ماتش

خیره در لوح نفی و اثباتش

غیر از این نامه آشکار و نهفت

حرف روشن چنین نباید گفت

روشنی داد اگر چراغ دلم

سوخت برق سخن، دماغ دلم

لیک شرمندهٔ مقال خودم

خنده می آید از مثال خودم

سینه را چاک اگر کند زیبد

به دهن خاک اگر کند زیبد

ذره پوید کجا و مهر کجا؟

هو شمس الضحی و نحن فنا

نفس ای دل، قرین تاب و تب است

عجز بالذات، مهر ما به لب است