شنیدم که یحیی بن برمک پگاه
به بغداد می دید عرض سپاه
جوانی بدید از هژبران جنگ
که بربسته بر خنگ، چرم پلنگ
زخامی بدان شیوه مشعوف بود
نمایش کنان جلوه ای می نمود
ز وضعش برآشفت و دیدش شگفت
دل پخه مغزش، رمیدن گرفت
بگفتا بگویید این خام را
نسنجیده نیرنگ ایّام را
ز خامی چه نازی به این پاره پوست؟
اگر پوست از مغز دانی نکوست
نهشتند این بر پلنگ درشت
چه سان اشهبت را بماند به پشت؟
چنین است رسم خسیسان دهر
که از کمتر از خویش گیرند بهر
شریفی بباید که از کاینات
فشاند چو ما دامن التفات