حزین لاهیجی » مثنویات » خرابات » بخش ۱۸ - حکایت از واردات خویش

فتادم شبی در بیابان حی

نمودم بسی راه، سرگشته طی

شبی تیره دل چون سر زلف یار

پریشان و درهم، من از روزگار

بسی پیشم آمد نشیب و فراز

که نادیده بودم به عمر دراز

در آن دشت حیرت ندیدم رهی

نجستم نشانی ز منزلگهی

اساس شکیبایی از جای رفت

که هوش از سر و قوّت از پای رفت

ز سعیم فزون، کار دل خام شد

زبان چون جرس خشک در کام شد

به گم کرده راهان تفسیده کام

خط جاده می باید و خطّ جام

نهان بود شب در سیاهی فقط

سوادی نشد روشن از این دو خط

در آن شوره زار قیامت نهیب

مرا سوخت گرمای دوزخ لهیب

زلال حیاتم شد اندر مغاک

تپان اوفتادم چو ماهی به خاک

گسست از تپش تار و پود امل

گلوگیر جان شد پلنگ اجل

کشاکش چو تار نفس را گسیخت

به رخساره ام رشحه ای چند ریخت

برآمد فروخفته چشمم ز خواب

که روشن شود چشم نرگس ز آب

چه شد گر قضا دشنه خون خوار داشت؟

که سرگشتگی ها به من کار داشت

همانا که فرّخ لقا خضر بود

که گرد غم از چهره ام می زدود

به کف جرعه ای داشت کوثر سرشت

تموز مرا کرده اردی بهشت

سبک جستم از جای شوریده وار

زدم بوسه بر دامنش بی شمار

گرفتم سر آستینش به چنگ

بنالیدم آنسان که بگداخت سنگ

سرم را گرفت از کرم در کنار

غم از دل رود، چون رسد غمگسار

نهاد آن سفالین قدح بر لبم

برآمیخت با موج کوثر تبم

غم و رنج دیرینه از یاد رفت

غباری که دل داشت بر باد رفت