حزین لاهیجی » مثنویات » فرهنگ نامه » بخش ۱۷ - در توصیف دارالسلطنه اصفهان گوید

گرامی ترین عضو انسان دل است

سواد جهان را سپاهان دل است

معنبر زمینش، به مینو زند

اساسش، به افلاک پهلو زند

مشام، از شمیمش، مروّح نشان

نسیمش به فردوس، دامن فشان

یکی از دل افتادگانش، حرم

ز گلخن نشینان کویش، ارم

ز خاکش نخیزد غبار خطی

که از سبزه دارد بهار خطی

گذشته ست هر برج او زآسمان

چو مستان میخانه کش، سرگران

در آن باره، نظّاره ماند ز تک

فرازش سماک و نشیبش سمک

حصاری بود، در حصارش سپهر

یکی ذرّه، در عرصه اش ماه و مهر

بدیدی اگر، سدّ زاینده رود

سکندر خجل از سد خویش بود

اگر تر کند خضر، از آن آب لب

سکندر کند در دل خاک، تب

پلش، لجّه پیمای پایندگیست

که هر چشمه اش، چشمهٔ زندگی ست

طرب خیز خاکش، روان پرورد

هوایش، مسیحا دمان پرورد

اویس، ار درین شهر جا داشتی

پرستش، هوا را روا داشتی

به هرکوچه او، دو صد کشور است

که شهری به هر خانهٔ او، در است

ز خاک رهش، سرمه مردمک

براو، دیدهء روشنان فلک

تماشای هر قصر عالی جناب

فکنده کلاه از سر آفتاب

به هر کلبه، هر حجره و هر رواق

به موزونی و دلپذیریست طاق

زند فال سعد از خیابان خویش

که دارد جداول ز تقویم، بیش

به چشمی که سروش شود جلوه گر

ز بالا بلندان، بپوشد نظر

گلش، چون بهار تماشا شود

تماشا، به صد شیوه شیدا شود

چنارش که چون صوفیان است، مست

فشاند به کونین، از وجد دست

ز تر میوه های لطافت سرشت

به باغش، توان یافت کام از بهشت

جهان جوست آن خاک فیروزمند

بود مصر، در هر دِهَش، شهربند

به هر گام او سلسبیلی سبیل

بجا خشک ماند ازآن خاک، نیل

اساسش نگردد ز دوران، خراب

گرفته ست گل عدل و دادش در آب

سرافراز، از آن خطّه شد تخت و تاج

خُوَرنق به کاخش فرستد، خراج

شکوهش، شگرف است سنجیده را

کند خیره، چشم جهان دیده را

چه گویم ز دانش پژوهان او؟

بود گوهر دانش، از کان او

حقیقت شناسان هر خوب و زشت

ملک کیش، مردان قدسی سرشت

جواهر فروشان کلک و زبان

فلک سیرهوشان روشن روان

نکو محضران پسندیده کیش

مراقب حضوران غایب ز خویش

مَهِ نو رکابان خورشید رخش

سکندر گدایان اقلیم بخش

خلیل آیتان مسیحا نفس

دلیلان سرگشته فریادرس

جهان سرورانند، روشن روان

که خالی مبادا، از ایشان جهان