به نام نگارنده هست و بود
فرازندهٔ این رواق کبود
سر داستان، نام فرخنده ای ست
که عقل از ثنایش فروماندهایست
خرد در کوی کوتهی و کمی ست
زبان روستازادهٔ اعجمی ست
سپاسش نشاید به اندیشه گفت
به خس، کی توان کوه البرز سفت؟
خردگر چه خضر بیابان بود
سراسیمهٔ راه یزدان بود
دل و جان اگر دانش آسا بود
همین بس که خود را شناسا بود
ازل تا ابد گر به بالا پرد
ز حدّ خود اندیشه برنگذرد
طلسم حقیقت نباید شکست
حصاری بود، در گهر هر چه هست
به بینش قدم را درین کهنه دِه
اگر مرد راهی به اندازه نِه
نیابی خدا را به جویندگی
بکش پا، ز بیهوده پویندگی
مپوی و چو آب گهر تازه باش
اگر خودشناسی، به اندازه باش
تو را برتر از حد خود، راه نیست
که نقش از نگارنده، آگاه نیست
جهولی، به گرد فضولی مگرد
ز جاهل فضولی ست، کردار سرد
فضولی کند قطره را منفصل
فراخ است دریا و تو تنگدل
شعور تو، ای پای بستِ غرور
یکی کور موش است و تابنده هور
کند خیرگی دیدهٔ جان تو
عدم زاده است آخشیجان تو
خبر نیست امروز را از پریر
جوان نیست تاریخی چرخ پیر
کجا تار ممکن به واجب تند؟
لعاب عناکب، ذباب افکند؟
عبث دام در راه عنقا مکش
زیاد، از گلیم خودت پا مکش
نه پیداست راه و تویی طفل دی
درین ورطه، گولی به از بخردی
به این خیرگی خوش عنانی مکن
زبان بسته ای، ترجمانی مکن
پی مصطفی گیر، اگر می روی
ره راست این است اگر بگروی