حزین لاهیجی » مثنویات » تذکرة العاشقین » بخش ۸ - اندرز به شاه صفوی

ای وارث کشور سلیمان

خورشید چو خاتمت به فرمان

ای روشنی چهار اقلیم

از توست فروغ تخت و دیهیم

اقبال ز توست، عرش معراج

شاهی ز تو یافت، دُرّهٔ التّاج

دارم دو سه حرف بخردانه

گر تو نشماریش فسانه

هرچند مجال حرف تنگ است

معنی دریا و ظرف تنگ است

سرمایهٔ دل زیان ندارد

لیک ار شنوی زبان ندارد

تلخ است حدیث راستگویان

این زهر به کام، شهد گردان

اول سخنی که دارم این است

هش دار که مهر دهر، کین است

غره مشو از فراخ دستی

رنج است گران خمار مستی

غافل منشین درین گذرگاه

غفلت چاه است و آگهی راه

زلف املت که پیچ پیچ است

مفتون نشوی به او که هیچ است

از دفتر دهر سست پیمان

افسانه ی باستان فروخوان

عبرتکدهٔ جهان نظرکن

سودای هوا ز سر بدر کن

خاکی که قدم زنی بر آن چُست

فرق پدران رفتهٔ توست

پیش تو برین سریر و خرگاه

بنگر به نشست و خاست ناگاه

بر تخت شهی فراغتت چیست؟

دانی که مکان هشتهٔ کیست

پیش از تو، گروه سرفرازان

بودند به تاج و تخت نازان

پیش از تو،درین بساط نیرنگ

بستند کمر به خسروی، تنگ

بستند و گشاد، آسمان چُست

دربست و گشاد، نوبت توست

ای خفته بمال چشم و برخیز

کایّام زند به باره، مهمیز

آسایش عمر، بی درنگ است

بشتاب که وقت کار تنگ است

امروز وسیلهٔ امانی

مردم رمه اند و تو شبانی

نیک و بد کار خویش دریاب

عیب است به چشم پاسبان خواب

آگاه نشین و با خدا باش

آمادهٔ پرسش جزا باش

عمری که دو اسبه ره سپار است

خودگو، که به وی چه اعتبار است؟

از عدل اگر توانی امروز

زاد سفر از جهان بیندوز

نیک و بد اگر کنون گذاراست

پاداش عمل ولی خدا راست

گر کرده ثواب و گر گناه است

اندوختهٔ تو، زاد راه است

نیکیّ تو است نوش، یا نیش

هان تا نکنی زیان، بیاندیش