صفای عارضش، رنگ از رخ مهتاب بزداید
خیال خط او، از چشم مخمل خواب بزداید
وصال، از یاد سالک می برد غم های دیرین را
به دامن بحر، گرد از چهرهٔ سیلاب بزداید
سرت گردم، صبوحی کرده چاک پیرهن بگشا
که رنگ از سینهٔ خورشید عالمتاب بزداید