پریشانی ز احسان، بحر بی پایان نمی بیند
زیانی مایه دار همّت، از نقصان نمی بیند
چه سان آیم برون از دامن صحرای دلتنگی؟
غبارم جلوه گاهی در خور جولان نمی بیند