مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۴۴ - نومید شدن انبیا از قبول و پذیرای منکران قوله حتی اذا استیاس الرسل

انبیا گفتند با خاطر که چند

می‌دهیم این را و آن را وعظ و پند

چند کوبیم آهن سردی ز غی

در دمیدن در قفض هین تا بکی

جنبش خلق از قضا و وعده است

تیزی دندان ز سوز معده است

نفس اول راند بر نفس دوم

ماهی از سر گنده باشد نه ز دم

لیک هم می‌دان و خر می‌ران چو تیر

چونک بلغ گفت حق شد ناگزیر

تو نمی‌دانی کزین دو کیستی

جهد کن چندانک بینی چیستی

چون نهی بر پشت کشتی بار را

بر توکل می‌کنی آن کار را

تو نمی‌دانی که از هر دو کیی

غرقه‌ای اندر سفر یا ناجیی

گر بگویی تا ندانم من کیم

بر نخواهم تاخت در کشتی و یم

من درین ره ناجیم یا غرقه‌ام

کشف گردان کز کدامین فرقه‌ام

من نخواهم رفت این ره با گمان

بر امید خشک همچون دیگران

هیچ بازرگانیی ناید ز تو

زانک در غیبست سر این دو رو

تاجر ترسنده‌طبع شیشه‌جان

در طلب نه سود دارد نه زیان

بل زیان دارد که محرومست و خوار

نور او یابد که باشد شعله‌خوار

چونک بر بوکست جمله کارها

کار دین اولی کزین یابی رها

نیست دستوری بدینجا قرع باب

جز امید الله اعلم بالصواب