حزین لاهیجی » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۷

پرسید ز یار خود، یکی از یاران

کی دوست بگو چگونه ای؟ گفت ای جان

فرسوده شد از خوردن نعمت دندان

لیک ازگله، یک روز نیاسود زبان