مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۱۵ - قصاص فرمودن داود علیه السلام خونی را بعد از الزام حجت برو

هم بدان تیغش بفرمود او قصاص

کی کند مکرش ز علم حق خلاص؟

حلم حق گرچه مواساها کند

لیک چون از حد بشد پیدا کند

خون نخسپد درفتد در هر دلی

میل جست و جوی و کشف مشکلی

اقتضای داوری رب دین

سَر بر آرد از ضمیر آن و این

کان فلان چون شد چه شد حالش چه گشت

همچنانک جوشد از گلزار کشت

جوشش خون باشد آن وا جستها

خارش دلها و بحث و ماجرا

چونک پیداگشت سِر کار او

معجزه داود شد فاش و دوتو

خلق جمله سر برهنه آمدند

سر به سجده بر زمینها می‌زدند

ما همه کوران اصلی بوده‌ایم

از تو ما صد گون عجایب دیده‌ایم

سنگ با تو در سخن آمد شهیر

کز برای غزو طالوتم بگیر

تو به سه سنگ و فلاخن آمدی

صد هزاران مرد را بر هم زدی

سنگهایت صدهزاران پاره شد

هر یکی هر خصم را خون‌خواره شد

آهن اندر دست تو چون موم شد

چون زره‌سازی تورا معلوم شد

کوهها با تو رسایل شد شکور

با تو می‌خوانند چون مقری زبور

صد هزاران چشم دل بگشاده شد

از دم تو غیب را آماده شد

و آن قوی‌تر زان همه کین دایمست

زندگی بخشی که سرمد قایمست

جان جملهٔ معجزات اینست خود

کو ببخشد مرده را جان ابد

کشته شد ظالم جهانی زنده شد

هر یکی از نو خدا را بنده شد